سوسوی چشمانت در سنگین سرد
استخوان سرد در تنت جاری
رو به دریچه ها
خدای خورشید را به میهمانی خوانده ای؟
از زخم های ملتت می گویی؟
سرشار از ناگوار؟
****
هستی، دیوانه وار، عشق به “بودن” است
عشق به “ماندن”
حتا زمانی که از اعتصاب، درمانده ای
ناتوان….
****
می شنوی؟
طبل های آزادی
رهایی
کوبیدن آعاز کرده اند
زخم ها در حال التیامند
در حال التیام….
****
اکنون شاعر تویی، شاعر…. تو
شعر رهایی می سرایی
از دل رنج
عذاب
شکنجه
اعتصاب
و مرگ…..
شعر رهایی می سرایی در زندان سرد
در گرسنگی
و استخوان سرد در تنت جاری….
****
ببین خورشید به تو روی کرده است؟
تابش از تو می خواهد
گرمی نیز
زندگی هم
اکنون تاریخ و جغرافیا در تو به هم گره خورده اند
تاریخ و جغرافیا در تو
به هم گره خورده اند
تاریخ و جغرافیا در تو
در تو
در تو…