امروز ٢٦ فروردين، يك سال از جدايي سنندج و آمدنم به باشوور گذشت، سخت بود اما شايد رسالتي، كه بايد، به جا مي آوردم، گذاشتم سنندج را با همه ي خاطرات و خطرات، با همه ي بيم ها و اميدها، با همه ي عشق ها و آرزوها، و گذاشتم سنندج را با روحي زخم خورده از مرگ مادر و دوري پدر و خواهر و برادر و البته، يگانه ي “ژوان”م، و گذشتم…
نيك مي دانم اگرچه “باشوور” هم بخشي از سرزمين رويايي من است اما بويي از غربت هم دارد و در اين، ميانه ي “غربت، من، ناگزير از دو انتخاب، “آزادي” يا “مرگ”….
و اكنون مي دانم روزي كه آمدم، چرا بسياري نامهرباني را به جان مهرباني هايي چند، خريدار شدم، چرا از بيم ها، اميد ساختم و چرا بر بسياري بخشيدم، نابخشودني ها را…
همچنين نمي توانم قدردان بزرگوراني نباشم كه هرگز، كمترين ترديدي درباره ام، به خود، راه ندادند، نمي توانم قدردان عزيزاني نباشم كه باورم كردند و نمي توانم بر دستان همه ي “پيشمرگان” كردستانم، بوسه ي قدرداني نثار نكنم. كليشه ها هميشه كليشه باقي مي مانند اما اين يكي را از من بپذيريد، “فداي خاك پاي رزم آوران اين سرزمين”….
اميدوارم و اميد دارم كه بازهم، در دل مردمان سرزمينم، كاشانه اي از مهر، آرام جانم باشد