پيشكش به “مترسك هاي قلمي” كه به جاي”دشمنان ملت كرد”، “منافع ملت كرد” را نشانه رفته اند
روشنفكر كيست؟
آيا يك نويسنده، يك شاعر، يك اديب، يك هنرمند يا يك دانشجو به خاطر عنواني كه دارد، روشنفكر است؟ آيا ميتوان گفت آينهاي در برابر عصر خود بوده، احساس دروني ملت خويش را با ابزارهايي كه در اختيار دارد بيان ميكند؟ آيا اخلاق روشنفكري كه اخلاق جسارت ، ايمان، جستجو بدنبال راه چاره، نو كردن فكر و راهنمايي در ظلمات است، از ويژگيهاي او بوده است؟ و آيا در زمانهاي حساس، احساس مسئوليت كرده است؟ اينها همه سؤلاتي هستند كه يك روشنفكر بايد همواره از خودبپرسد. اگر پاسخ آنها را به درستي داد، آنگاه دشوارترين وظيفه را پذيرفته است كه آن تبديل شدن به “وجدان ملت” است و اگر نه … .
اگر تمدن را مثلثي از فلسفه، دانش و هنر تعريف كنيم، روشنفكر كسي است كه از طريق فلسفه، دانش و هنر، “احساس جديد” ايجاد و“هوشياري نو” خلق كند، همانطور كه ميدانيم نتيجه فلسفه، “معرفت” سرانجام دانش، “حقيقت” و نتيجه هنر، “زيبايي” است.
“احساس جديد” ايجاد كردن و “هوشياري نو” خلق كردن به چه معنا است؟
“احساس” آن چيزي است كه به انسان امكان ميدهد اشياء را درك كند يعني “ادراك حسي”.
“هوشياري نو” هم به معناي “استخراج قوانين كلي” از “تجارب خرد” و يافتن راه چاره است، يعني “ادراك عقلي” از ايـــــن رو از “احساس جديد” تا “هوشياري نو” به معناي حركت از “حــدس قــوي” بـه سـوي “داوري درسـت”، بـا ابزار استدلال است.
بدينترتيب ميتوان گفت هر انساني بتواند نيازها (ضرورتها)ي دوران خود را به شيوهي فلسفي، علمي يا هنري بيان كند، روشنفكر است.
مسؤوليت روشنفكرچيست ؟
مسئوليت روشنفكري بالا و پايين كردن “آستانهي اختلافي” در جامعه است. در توضيح آستانه بايد گفت “اندازهاي از تحريك است كه منجر به پاسخ دادن ميشود”. آستانه يا “مطلق” است يا “اختلافي” در “آستانه مطلق” كوچكترين “تحريك” سبب “پاسخ” ميشود، اما “آستانهي اختلافي” كوچكترين “كميت” است كه به محرك اضافه ميشود تا “احساسي” متمايز از “حس اوليه” بوجود آورد. اين بالا و پايين نمودن “آستانهي اختلافي” است كه در نهايت توانايي “تمايز قايل شدن ميان كيفيتها” را ايجاد ميكند و مسئوليت روشنفكر از همينجا آغاز ميشود.
روشنفكري كه “بردگي ارادي” را برگزيده است
اگر حوزههاي عقل را به دو حوزهي عقل اكتشافي (INTELECT RATIONALITY) مانند تقويت ايمان و تعهد و حوزهي عقل ابزاري (INSTRUMENTAL RATIONALITY ) مانند برخورداري از امكانات مادي تقسيم كنيم، روشنفكري كه “بردگي ارادي” را برگزيده است با نگرش ابزاري به عقل:
1ــ از هويت تاريخي، بومي و فرهنگي خود ميگريزد.
2ــ بين خود و زمان، شكاف به وجود ميآورد.
3ــ تمام تعهدات خود را در دهان اين شكاف ميريزد و ميگريزد.
4ــ نسبت به همهي آن چيزي كه هويت اورا ميسازند، ميتازد.
5ــ اين تاخت و تاز را در كمال مهارت و با عناوين دهنپركن ميپوشاند.
6ــ به خود حق ميدهد بخشنامه صادر كند.
7ــ ديگران را با معيارهاي عوضي خود ميسنجد.
8 ــ لقمههاي مشكوك فكري به مردم ميخوراند.
9ــ توبرهي افكار دست دوم، خارج از محدوده و بيخطر را بدوش ميكشد.
10ــ نقش هدايت كنندگي را از دست داده به صورت زايدهاي به روي كالبد اجتماع تغيير شكل ميدهد.
11ــ در ترجيح حلاوت بيمزه و غير واقعبينانه، مضامين سبك و به اصطلاح آبرودارانه، مطالعات مبتذل را بر تلخي واقعيت بيرحم اولويت ميدهد.
12ــ با پرهيز از مسايل محتوايي، احياناً وارد مسائل روششناختي ميشود بطوري كه تا ابد فقط در بند كمال روش انجام يك عمل است و سرانجام آن را حتي به صورت ناقص نيز انجام نميدهد.
نزد اين روشنفكر، ديدها محدود به مناظر نزديكي است كه بلافاصله با شغل، خانواده يا امور دوروبر ارتباط پيدا ميكند. عكسالعمل اين “به اصطلاح روشنفكر” نسبت به مناظر دورتر غالباً توأم با بيتفاوتي يا واكنش عاريتي است، او از اميال و خواستههاي شخصي خويش تبعيت ميكند و نيازهاي خاص جامعهاي را كه بدان تعلق دارد، به فراموشي ميسپارد. او در درجهي اول مايل است در كار خود و بخاطر خود، توفيق يابد. روشنفكر به بردگي درآمده توسط سلطه، همواره “ايدهآل”هاي “اينجا و اكنوني” شخصي را، حتي بر تحقيقات خود حاكم ميگرداند و از آنجا كه ارزش و بساط اجتماعي نزد او، عرصه محيط بلافاصله و حيطههاي روزمره است، امور انساني نزد او غالباً پايههايي موقت دارد و اخلاق نيز “نسبي” است، بنابراين نظام ارزشي او يك نظام تلويحي است و تعهد وفادارانه نسبت به ارزشهاي مطلق، تنها تحت تأثير شرايط موجود است.
اينچنين روشنفكري از جمع جدا شده و تنها به خود ميپردازد، او در دفاع از “خود ظاهري” به عدم “حساسيت اخلاقي” دچار و در مسيري قرار ميگيرد كه در نهايت به “خصوصي شدن” ميانجامد. جالب اينجا است كه در غالب موارد بهانهي اين “بيتفاوتي اخلاقي” ادعاي “نگرش آكادميك” است !!! و در تفكرات خود راجع به وقايع اجتماعي، عميقاً تحتتأثير خطرات مداومي است كه زندگي او را تهديد ميكنند.
روشنفكري كه بردگي اختياري را برگزيده است به موقعيت خود آگاه است، اما بدان خاطر كه به شرايط تن در داده است، غالباً آگاهي دروغين از وضعيات اجتماعي گردآوري ميكند تا در بطن آن، چارچوبي براي “جامعهي بيخطر” خود بيابد.
روشنفكر به اسارت بردگي درآمده، به جاي پس زدن لفافههاي متعدد و بررسي ارتباط ميان دادههاي مختلف، لفافههاي ديگري به هم بر ميآورد تا در نبرد حفظ مقام و موقع، بازنده نباشد. او در تلاش است آنچه را بدست آورده از دست ندهد و در شرايط ويژه حاكم بر جامعهي خود كه گاه جدال مرگ و زندگي است جعبه مدادرنگي افكار رنــگارنگ درجه چندم را بــر مــعادلــهي سياه و سفيد “مرگ يا بقــا”ي ملت خود ترجيح ميدهد.
براي يك روشنفكر اينچنيني، هماهنگي نتايج تحقيقات با نيازها و ايدهآلهاي گروهي معين، فراتر از توجه به نيازهاي جامعه است و اهميت، مناسبت و ارزش يك نظريه، متضمن پذيرش آن از سوي يك يا گروهي ناظر خاص است. بنابراين شمول عام يك ديدگاه براي او تعريف ناشده است و بهمين خاطر است كه روشهاي ترجيحي را “عين روش علمي” بحساب ميآورد. اين شيوهي نگرش، “رعايت ترتيب عمومي اولويت” را نيز ناديده گرفته و به شكلگيري “چرخه معيوبي” ميانجامد كه اوضاع وخيم اجتماعي و شرايط جامعهي تحت سلطه را بحرانيتر ميكند .
اين نوع روشنفكر، با ذهنيتيي كه مدارهاي محدود را پيموده است، خود را به اين باور ارتقاء ميدهد كه جمعبنديهايش در خور، ارزيابيهايش منسجم و جهتگيريهايش كامل است. او به خود اجازه ميدهد مفهوم واژه را مطابق با سليقه و در جهان خاص خود تعريف، تبيين، تقسيم و توزيع كند كه اين وضعيت بدليل استخوانبندي نشدن مفاهيم و چشم فرو بستن از حقيقت بطور كلي ملي در نهايت به عقيم شدن آن مفاهيم در جامعه و شكلگيري “احساس تصاحب انحصاري” نزد اين نوع روشنفكران ميانجامد. ناگفته پيدا است كه ذهنيت روشنفكر مبتلا به “احساس تصاحب انحصاري” از هر چيزي كه باور خودساخته او را متزلزل سازد رويگردان است. تجربه، فكر و عمل او همواره متوجه سمتگيري به سوي اوضاعي است كه موجوديت “بالفعل” دارند و بدين خاطر كه فكر او از جستجوي راهكاري براي تغيير وضعيت موجود ناتوان است، هيچگاه تهديدي براي نظم مستقر موجود نيست زيرا “آرمانشهري” در ذهنيت بالقوه او نگنجيده است كه بدنبال جامه عمل پوشاندن بدان باشد.
روشنفكر به برده ي سلطه درآمده با كنار گذاردن تناسب، مقولهها را به زور بر دادههاي مورد مطالعه تطبيق ميدهد. او مسائل ملت خود را به زور در چارچوب قالبهاي “تئوريك” ريخته و به اصطلاح “تحميل داده” ميكند بهمين خاطر انديشههاي واقعي را سركوب و در تلاش براي به اصطلاح “هدايت انديشه جامعه” افكار يك ملت را به طور چفت و جزم در قالبهاي شسته رفته ادراكات به اصطلاح “ايدئولوژيك” جاي ميدهد. روشنفكر برده شده، از روشهاي “ايدئولوژيك” تنها براي فريب تودهها و مغشوش كردن اذهان مردم استفاده و با بزرگنمايي عوامل دل خوشكن، تودههاي مردم را به مسيرهاي گمراه كننده هدايت ميكند. او براي دستيابي به مقصود خود حتي از “ادغام فعاليتهاي متخاصم درهم بصورت اجباري نيز چشم نميپوشد و با “تبعات القاء” تلاش ميكند ارزشهاي فرهنگي جامعه خود را بعنوان “ارزشهاي كهنهي اجتماعي” و شناسانده و افكارات دست چندم تاريخ مصرف گذشته را به نام “تجدد” به جامعهي خود تحميل نمايد.
او در تلاش براي “توجيه وضع موجود” فرهنگ نابرابري را پيش كشيده و تلاش ميكند ملت خود را براي پذيرفتن “سرنوشت اجتنابناپذير”ي كه دستگاه سلطه براي او رقم زده است، متقاعد كند. او با از پيش محكوم دانستن هر اقدامي به شكست، سند قطعي محكوميت ملت خود را كه به زبان سلطه نوشته شده معتبر ميداند و اعضاي ملت خود را به دليل سرنوشت اجتناب ناپذير و محتوم، از هر انديشه و اقدامي باز ميدارد.
روشنفكري كه به بردگي سلطه درآمده است با “تئوريسازي اهداف مصنوعي”، نقش “دن كيشوت”ي را بازي ميكند كه با نيزههاي آخته، آسيابهاي بادي را بجاي ددان و ديوان مورد حمله قرار ميدهد و در اين راه، حتي خواستههاي واقعي ملت خود را با عناوين “افسانه”، “اشتباه” و “غير ممكن” تخطئه ميكند. او با ارايهي سرمشقهاي عليالبدل، كليشههاي مورد حمايت نهادهاي خاص، “به وجود آوردن تخفيفهاي جزئي در واقعيتمندي” و گستردهتر كردن ارزشها و نقشهاي غير متعارف و اهميت كذايي بخشيدن بدانها، شرايط لازم را براي “دگرگوني هنجارها” و خروج از “حالت قائم هويت” آماده و با متقاعد كردن اعضاي ملت خود به پذيرش “واقعيات عليالبدل”، بسترهي نهايي “هويت باختگي” و “ذوب” را فراهم ميآورد.
بدينترتيب ارزشهايي كه ابتدا بصورت “زير فرهنگ” وارد شخصيت “خود” شدهاند در ادامه متأثر از اقتضائات به “ويژگي برتر” تغير پيدا خواهند كرد و همانطور كه پيش از اين گفتيم در نهايت به از كارافتادگي فرهنگ بومي و زوال فرهنگ آن ملت منجر خواهند شد