(محکوم به رنج، از “پرومته” تا “سیزیف”، از “سیزیف” تا “وین”، کمی آن سوتر، “میکونوس”، همین نزدیکی ها، “ایمرالی”، …، و نزدیک تر، من…، خود من، …، اگرچه تفاوت هایی جزیی وجود دارند اما، حاصل همواره یکی است، …،محکوم به رنج تا ابد، به خاطر وفاداری به حقیقت…..)
وجودم را به آرامش می خوانم، به دنبال لختی سکون و، بریدن از دنیایی که، دایما خود را به من می کوبد،…، ازهراس کوبش او گاهی، در خودم پنهان می شوم، گرچه لرزه ها برطرف ناشدنی و، مهار ناپذیر، با پرسشی از چرایی این کوبش بی رحمانه، که شاید هرگز پاسخی بر آن نتوان یافت، …، و این گونه سرگردانی و بهت زدگی من، از خویشتن، جهان و، کوبش، فزونی می یابد،…، در این سال های رنج، نیک آموخته ام که جهان، نظام خود را، حتی به اندازه ی سر سوزنی تغییر نمی دهد، اتفاقا عرصه را بر کسانی چون من، به قول خودش ناهمنوا، تنگ و تنگ تر می کند،…، انکار نمی کنم، شاید تفاوت هایی جزیی نیز وجود داشته باشند اما، حاصل، همواره یکی است، من، ناهمنوا، به اتهام بزرگ وفاداری به “حقیقت”، محکوم به رنج، از “پرومته” تا “سیزیف”، از “سیزیف” تا “وین”، کمی آن سوتر، “میکونوس”، همین نزدیکی ها، “ایمرالی”، …، و نزدیک تر، من…، خود من، …، اگرچه تفاوت هایی جزیی وجود دارند اما، حاصل همواره یکی است، …، در این نظام غیر قابل تغییر، حتی به اندازه ی یک سر سوزن، زمان یعنی قانون، مکان به معنای محدودیت و، این هردو، جهت، به سوی ممنوعیت، به اتهام وفاداری به حقیقت، ناهمنوایی، گسستن از اینجا و اکنون، فرا رَوی، رنج بردن از زبانه کشیدن خاکستر و، خاموش شدن آتش، خموش ماندن در برابر عایق کاری حقیقت و واقعیت نماییِ…، …، نمی دانم کدامین واژه، کدامین واژه را به جای این سه نقطه بنشانم؟؟؟، واقعا نمی دانم و، اکنون در حالی که تنها، تکه ای از آن وفاداری به حقیقت را، در گوشه ی وجودم احساس می کنم، یا به قول آن سپید فرشته ی سیاه سرنوشت:، پروبال ریخته، خاطرات پرواز، روزی هزاران بار می کشدم،…، این بار شیشه ی وجودم را به سنگ می کوبم…، شاید با شکستن، رهایی یابم از دنیایی که حقیقت را برنمی تابد و، نظام خود را به اندازه ی سر سوزنی تغییر نمی دهد، …،حالا دیگر، خود را به جهان می کوبم، این بار از جنس سنگ، بلکه بداند، گرچه می داند و، آگاهانه به ندانستن می زند که، از پرومته تا سیزیف، از سیزیف تا وین، از وین تا میکونوس، از آنجا تا ایمرالی و، از آن جزیره ی یگانه انسان تا من، ناهمنوایی ما، نوشتن عاشق نامه ای بوده است که، در پایان آن، عاشقانه خود را امضا بزنیم، یا اثر انگشتی از حقیقت در پای آن بساواییم،…، اما افسوس…، نه عشقی، نه کاغذی، نه جوهری، نه دستی و، نه انگشتی…،…، تازه می فهمم، ناهمنوا، به ارتکاب گناه بزرگ وفاداری به حقیقت، محکوم به رنج، در نظامی که حتی به اندازه ی یک سر سوزن تغییر نمی کند، در این تصویر سرا، هرگز ثبت نشده بودم، پس اکنون هم در بازی بود و نمود جایی ندارم،…، من نبوده ام و در ریاضی ترین تعریف، تهی، در فیزیک هم چیزی مانند “صفر مطلق” می نامندم، آخر دیر سالی است که حتی انسانیت را هم با سیستم متریک می سنجند،…، اکنون محکم تر وجود خود را به جهان می کوبم، این بار نه در پی اندک آرامشی، که شکستن یا شکسته شدن…، و تازه درمی یابم که چرا دنیا، بی که سر سوزنی نظام خود را تغییر دهد، با زمان و قانون و مکان و محدودیت و ممنوعیتش، به اتهام وفاداری به حقیقت، این چنین خود را به من می کوبد، اکنون دریافته ام که این همه نابردباری، نمودی بی نوسان برای تعریف ریاضیک یک “تهی”، صفر مطلق، به نام من، به اتهام وفاداری به حقیقت ، ناهمنوایی، گسستن از اینجا و اکنون و، رنج کشیدن از زبانه کشیدن خاکستر و خاموش شدن آتش بود و بس،…، تازه درمی یابم که صحنه گاه این جهان حقیقت زدایی شده، ناتوان از تغییر من، به شتابی افزون، خود را از قید سازگان وفادار به حقیقت، رها می سازد،…، روایت نهایی من اینک، یک پایان، واژه ای هم ارز قربانی، بدون برابر تعریفی در فرهنگ واژگان، چند سده ی دیگر، عجایب هشتم از هفتگانه های جهان باستان، شاید تندیسی به نام “الهه ی خاموشی”، با لقب “شهید”، در توضیح:، به خاطر وفاداری به حقیقت، به خاطر وفاداری به حقیقت باشد…
بهزاد خوشحالی. سنندج.30 آذر1388
