پیشکش به آخرین شهید ملت کرد ” صانع ژاله “که او نیز اتهامی جز من و ما نداشت
و همچنین “جوانمرد” رسانه ای “علی”
سال 1378 بود در عصر یکی از روزهای آخر اردیبهشت پس از 93روز ندیدن خورشید خانم با پیراهن یک دست خاکستری مزین به همان ملایکه ی معروف ترازو به دست و شمشیر عدالت نشان اش، بر سوار بر مینی بوس زندان به دادگاه رفتیم.همه هم جرم و خوشبختانه این بار، صمیمی تر .. .
هیمن و لقمان و سوران و فرزاد و فرشید روبروی ما با دستبند و من و مسعود و جمیل و صلاح این طرف.. از همیشه بیشتر شبیه هم بودیم علاوه بر اندیشه ی مشترک، لباس مشترک، دستبند مشترک، اتهام مشترک، دوران بازداشت مشترک، سلول های مشترک، درد مشترک، قاضی مشترک، دادگاه مشترک و مهم تر ازهمه پیمانی مشترک دگر بار و دو صد بار و اکنون چه زیباست این روان مشترک و هدف رهایی باز هم مشترک. اکنون شاید بتوانم ادعا کنم هم پیمانان آن روز، همه برای آزادی و آرمان خواهی مشترک، زندگی را به اشتراک گذاشته ایم.
اول روسای محکمه ی قضا، همان بود که سیاسی –امنیتی ها را در چشم بر هم زدنی سیاست می کرد اما نمی دانست این معامله با جان انسان ها از آن سوداگری های دودی و نصف شب ها از دیوار ناموس مردم بالا رفتن نبود که یک عمر بزنی و بکیفی و بچاپی، آخر سر هم به افراخت بازنشستگی مفتخر و لوح تقدیری و از این حرفها…
…همراهان یک به یک به اتاق قاضی رفتند و در کمتر از 5 دقیقه “به اتهام” این قانون و به”استناد” آن ماده و به”موجب “این تبصره وجوه مشترک دیگری بر ما آشکار کردند .. نمی دانم از آخر اول بودم یا از همان اول آخر. بالاخره نوبت من هم رسید تا در برابر قاضی و فرشته ی ترازو بدست و شمشیر عدالتش از خود دفاع کنم…
“بهزاد خوشحالی؟! …به اتهام اقدام علیه امنیت ملی… خلاصه خیلی.. گفت. ناگهان چشم از پرونده برداشت و در چشمانم خیره شد:…
”فکر کردی کی هستی؟ هیچی نیستی… به والله هیچی نیستی… حیف… حیف!!.. می خواستم آدمت کنم… آدم… ایران شیر بود چهارتا خائن مثل تو گربه اش کردند و الان هم خود خیانتکارت با دوستان ،درد بی مرفه مشت یک ،محفلی هم اوباش، می خواهید این گربه را موش کنید؟ اجازه نخواهم داد..برو به دنیا بگو فلانی… )اسمش را نمی برم چون حالا بدبخت تر از آن چیزی است که بتواند بار این شرمساری را بدوش بکشد(… برو به دنیا بگو: “تو بهزاد خوشحالی به جرم کرد بودن متهم هستی حتی اگر عکس آن ثابت شود” .
من بهت زده، مات و مبهوت، و متحیر ..بود نوینی جرمکردبودن. اکنون متوجه شدم که چه وجه اشتراک شگفتی با میلیون ها کرد دیگر دارم، اتهام من کرد بودن است و بهمین خاطر، هرجا که بوی مرگ و خون و رنج و شکنجه و آزار و زندان بیاید من به جرم کرد بودن متهم هستم و حتما شایسته ی مجازات …. یک کرد به جرم کرد بودنش حتی اگر عکس آن هم ثابت شود، متهم است و باید…عجب…؟!
سرانجام با رفتن به تشخیص هویت زندان، پلاک مشترک را هم از اسارتگاه هدیه گرفتیم تا ازین به بعد، به اصطلاح، به اتهام مشترک اقدام علیه امنیت ملی سابقه دارمان بنامند. دیگر نمی توانستیم خود را از بقیه جدا بدانیم گویی همه درست مثل هم شده بودیم…
قاضی شهر ما سر انجام در یکی از همان شب هایی که تاریکی شب را نقاب بالا رفتن از دیوار ناموس مردم می کرد آن سوی دیوار، ناموس، در دام غیرت کردها بر جای گذاشت و بی سر و صدا رفت.اگرچه بعدها در شهر خودش به قول یکی از هم ولایتی های نکته سنج خود لقب “سلطان دود” اختیار کرده بود اما هرگز تاوان آن همه طنابی را که با نام قاضی به گردن ها انداخت پس نداد و من نیز اکنون مانده ام که با مصیبت کرد بودن و درداسارت مام میهن چه کنم؟ هنوز هم روزی نیست که صدای قاضی شهرمان را نشنوم که می گفت :”تو …به تاوان کرد بودن متهم هستی حتی اگر عکس آن هم ثابت شود.
…و اکنون می دانم چرا در هر جا آتشی برپاست یا “کرد”ی را به اتهام کرد بودن مجازات کرده اند یا آنکه از گوشت و خون و پوست و وجودش ـ برای میهمانی شادی یا سوگ دو دسته ی دیگر ـ سفره ای آراسته اند…
به جرم “کرد بودن” متهم هستی حتی اگر عکس آن ثابت شود