هیچ راهی برای دستیابی به حق تعیین سرنوشت وجود ندارد، حق تعیین سرنوشت، خودِ راه است
چه کسی می گوید دوران ناسیونالیسم به سرآمده است
جام جهانی2010 آفریقای جنوبی با قهرمانی اسپانیا به پایان رسید. کشوری که به لحاظ موزاییک ملیتی بسیار شبیه بیشتر کشورهای خاورمیانه و بیش از همه ایران است. کشوری که در آن ایالت باسک و کاتالان ها و منطقه ی بیلبائو، اگرچه اتحاد با مادرید و “اسپانیایی” بودن را پذیرفته اند اما به مثابه تمامی ملت های زنده ی دنیا به “هویت” خود می بالند و در کنار حرمت گذاردن به هویت اسپانیایی، از هیچ فرصتی برای شناسانیدن هویت خود نخواهند گذشت. نمی دانم چرا هنگامی که “کارلوس پویول” کاپیتان بارسلونا و اسطوره ی فوتبال ایالت “کاتالونیا” پرچم راه راه زرد و سرخ کاتالونیا را بر بالای سر برد، او را در هیات “دن کیشوت” _همان شوالیه ی ساده لوح شاهکاردن کیشوت _ در نظر آوردم که پس از چهار سده جنگ با مظاهر خیالی و دشمنان خودساخته و رخت شوالیه گی پوشیدن برای جنگ با آسیاب های بی آزار، اکنون و در سال 2010، دشمنان موهوم “تجزیه طلب” و “ناقض تمامیت ارضی” و “تبهکاران روی زمین” را به کناری نهاده و نبرد و جنگ و هویت و همه ی آنچه، نبرد بر سر سروری موهوم “خود” و “دیگری”، از کشته پشته می ساخت را در مستطیل سبز فوتبال و “بازی جوانمردانه” به جستجو نشسته و پس از یک ماه بازی و مراعات تمام ضوابط مدون_علیرغم آنکه حتی با نظر اشتباه داوران، حداقل 6 پنالتی(و این آخری فینال را هم اضافه کنید جمعا7) را از دست داده است بازهم به جای نشانه رفتن انسان ها با توپ و قتل و عام و کشتار و خون، با توپ گرد، نه به دنبال فتح دنیا که در پی فتح دل هاست به این باور می رسم که آنچه امروز “ناسیونالیسم مدنی” نامیده می شود و مبتنی بر “رضایت ملی همگانی”(General National Will) و سنت ملی انباشته(accumulated National Tradition) است و در کنار به رسمیت شناختن”حق تعیین سرنوشت(The Right Of Self Determination)به عنوان یک ضابطه ی حقوقی، زبان مشترک، زمین مشترک، تاریخ مشترک،آرمان مشترک و روان مشترک را برای گرد آمدن حول یک پرچم به عنوان افشره ی تمامی این مشترکات، اعتبار می بخشاید و بر برابری “تجربه ی مشترک” مجموعه های با این مشترکات که “ملت”ش می نامد حرمت می گذاردو به پاس این اجتماع طبیعی سرود ملی می سازد، نه تنها به بیراهه هایی چون “فاشیسم” و “شوونیسم” و “نازیسم” و”چائووینیسم” نخواهد انجامید بلکه به تدریج عرصه را بر “خودنمایی” و “دگرنمانی” ایدئولوژیسم” و”توتالیتریسم” و هرچه اوتارشی و مونارشی و به نام” عدالت” و “اشتراک” میلیون میلیون کشی تنگ خواهد نمود…
جام جهانی نشانی دیگری هم به ما داد که تا نخستین روزهای آغاز جام تقریبا همه از آن نا آگاه بودیم: آفریقای جنوبی بجز “ماندلا” و “معادن طلا” و “اورانیوم” و “الماس” چیز دیگری هم داشت: قانون اساسی زرین، قانونی که به موجب آن هر 11 زبان مورد گویش 11 ملیت آن کشور، زبان رسمی هستند و هیچ تمایزی میان آنها نیست و زبانی واحد به نام زبان ملی وجود ندارد و هر 11 فرهنگ به رسمیت شناخته شده است و یک فرهنگ ملی و 10 خرده فرهنگ وجود ندارد و همه ی 11 ملیت با 11 فرهنگ و 11 زبان، حتی در نماد جام جهانی فوتبال نیز گرد آمده اند تا جهانیان بدانند در آفریقای جنوبی که تا همین دو دهه پیش، رنگ پوست نوع انسان، معیار “مهتری” و “کهتری” و “بودباش” و “مبودومباش” به شمار می آمد اکنون به تعداد بیش از انگشتان دو دست ملیت و زبان و فرهنگ، حق تعیین سرنوشت را در قالب “با یکدیگر ادامه دادن مشروط به هم باوری” به خود پذیرفته اند و هریک در عین احترام به نماد هم باور خود، نشان هویت خود را نشانی می دهند….
و سرانجام به این یگانه باور می رسم که: هیچ راهی برای دستیابی به حق تعیین سرنوشت وجود ندارد چون حق تعیین سرنوشت، خودِ راه است