سلام
نامه ات رسید، من هم خیلی خیلی دوستت دارم، روزی که “آزادی” را برایت به ارمغان آوردم، از تمام “شهرت” و “آوازه” و “نام” و “نشان”، از همه ی آنچه در این دنیا شاید نصیبی داشته باشم تنها و تنها و تنها یک “آرزو” خواهم داشت:
صبح ها که بیدارت می کنم تمام آرامش وجودم را به تو هدیه کنم، صبحانه ات را آماده کنم، لباس های مدرسه ات را خودم بر تن پرنسسم بپوشانم، کفش هایت را خودم واکس بزنم و دست در دستان خیلی خیلی قشنگت، در حالی که پاهایمان را بر روی برف های کوچه مان می کشیم و از فرداها می گوییم و با هم می خندیم به مدرسه ت برسانم، لالایی شبانه هم که هیچ، آخر نمی دانم برایت لالایی بخوانم چون هرگز نتوانستم آخر شب ها، به موقع، کنارت باشم.
حتما می دانی چرا “بابایی” رفت؟ بابایی رفت تا آن تیرهای فرورفته در قلب پدران و مادران و دختر خانم ها و پسران این ملت را از قلب هایشان بیرون آورد، بابایی رفت تا “آزادی” را به ارمغان بیاورد و دیگر نگذارد هیچ تیری، سینه ی هیچ انسانی را بشکافد، بابایی رفت تا برایت از درخت آزادی، میوه ها بچیند و برایت هدیه بیاورد، بابایی رفت تا دیگر هیچ کودکی، بی لالایی و چشم انتظار، سر بر بالین نگذارد، بابایی رفت تا…
قول می دهم خیلی زود بازگردم، قول می دهم ژوان جان، اما با سبدی پر از میوه ی آزادی، دستانت را می بوسم دختر قشنگم، کمی صبر کن، خواهم آمد اما با سبدی پر از میوه های رنگارنگ آزادی، با سبدی پر از میوه های رنگارنگ آزادی…
قربانت ژوان جان/ بابایی