سرزمينم!
مي دانمت اکنون
گرسنگي و رنج
سياهي و ماتم
مرگ
چنان از فراز خانه هاي غم گرفته ات پايين آمده
که به جاي انتظار بهار و باران
پرواي تندبادها در انديشه ات توفاني
هراس بال سياه مرگ را شمارش معکوس مي خواني
مي دانمت
آتشي در سینه هايت شعله مي زند
از درد درماندگي
غارت زدگي
به حراج گذاشته شدن
خنجرها بر پشت
خنجرها بر پشت
مي دانمت
از ژرفاي زلال آسمان
سهم تو
شب
ماه گرفت و بي ستارگي
مي دانمت
سردت است
گرسنه اي
غرورت شکسته شده
به زنجيرت کشيده اند
قلبت آهسته تر از هر زمان مي زند
نفس هايت تنگ ترشده است
بوي خون گرفته اي
هزاران سخن نگفته در گلويت،(بوي) نا گرفته
و مي نگري خيره
به عکس بي قاب فرزند گلوبريده ات بر ديوار سرد
مي دانمت ديگر حتا کسي نيست
براي نوزادانت لالايي بخواند
اشک کودکانت را پاک کند
گيسوي دخترکانت را ببافد
عروسکي برايشان هديه بياورد
دل ببازد به جوانکي
عشق را در آواز پاديواري کوچه ها بخواند
عروسي هايت را به هياهوي دهل بنوازد و
مادر و پدر را بر صندلي پيري نشسته
خدمت بگذارد
مي دانمت
ديگر کسي حوصله ندارد
حتي ديوانگان شهر را دست بياندازد
هيچکس ديگر رويا هم نمي بافد
مي دانمت خسته اي
خسته خسته خسته
مي دانمت
شاخه ي درختانت عريان
آسمان روزت تهي از آواز گنجشککان
حتا بي قارقار کلاغ ها و
شب هايت
بي اميد سحر
هراسناک گرگها
زوزه باران
روحت هم ديگر به خونريزي افتاده است مي دانمت
مي دانمت مي دانمت اما
اندکي ديگر شکيبايي
تنها اندکي ديگر
آوايي مي شنوم
به زبان ما سخن مي گويد
مژدگاني مي خواهد:
در سالي که قرار است تازه شود
عشق از پنجره هاي فروردين خواهد آمد
همپاي آتش و آذرخش
با سبدي پر از ميوه هاي رنگ رنگ
ميوه هاي رنگ رنگ
پس آنگاه تو
به آغوش پنجره
در گستردگي ي سپيدگاهان
بر هلهله ي زيبارويانت
به ميدانگاه بزرگ شهر
“گه نم و جۆ” و “ره شبه ڵه ک”
“هەر زاڵێ براکەم هەر زاڵێ …”
تبسمي خواهي کرد
لبخندي خواهي زد و “من”
خنده اي سرخواهي داد و “ما”
چون اشعه ات بي انتها
در جنبش سرخ و سفيد و سبز
عاشقانه ات خواهيم سرود
عاشقانه ات خواهيم سرود….
(ب.خ)
