در سرزمین من “آینده” موجود نبود، هنوز هم نیست
“ما” در شب هایی که نشانی از آینده نداشت قدم می زدیم، هنوز هم قدم می زنیم
“زمان” را با ساعت های کهنه، عمدا عقب نگاه می داشتیم، هنوز هم عقب نگاه می داریم
“اکنون” را با اندیشه های خشکیده از حرکت می انداختیم، هنوز هم از حرکت می اندازیم
“گذشته” را هم با لاک سفید، غلط گیری می کردیم
فکر می کردیم این گونه می توان
هنوز هم غلط گیری می کنیم و هنوز هم فکر می کنیم که این گونه می توان
دروغ گفتن هایمان را با آوردن دلایلی به نفع خود توجیه می کردیم، هنوز هم توجیه می کنیم
باور نداشتیم گذشته، هنگامی که به آینده برخورد کند ناگزیر خواهد شکست، هنوز هم باور نداریم
نمی پذیرفتیم که باید مرگ گذشته را پذیرفت، هنوز هم نمی پذیریم
و نمی پذیریم که ناگزیر، باید شاهد یک “پایان” بود
****
بخواهیم یا نخواهیم
باور کنیم یا نکنیم
بپذیریم یا نپذیریم
توجیه کنیم یا نکنیم
پایان خواهد آمد و
سرانجام، حقیقت شوم تر از کابوس، بر جان همه ی ما خواهد نشست….
(ب.خ)