در جهانی که شتاب زمان، چنان سرعتی به خود گرفته است که حتی اندیشه ها نیز در صورت ناتوانی در پاسخگویی به نیازهای فردی و اجتماعی(هم این و هم آن)، به سرعت از ذهن ها ناپدید می شوند، شاید دیگر فرصتی برای نوشتن این جمله فراچنگ نیاوریم که : “می دانستیم چه نمی خواهیم اما نمی دانستیم چه می خواهیم”….
مردم ایران در یکصد سال گذشته، شاید بیشترین گسستگی ها و پیوستگی ها را در تاریخ خود تجربه کرده اند، هم “شبه استعمار”های انگلیسی- روسی ، هم استبداد نظامی- سلطنتی، هم استبداد سیاسی-سلطنتی، هم دین مطلق نگر، هم آیین نواندیش، هم احزاب سیاسی مردمی، هم احزاب سیاسی “یک شبه ساخته”، هم کودتا، هم انقلاب و هم نظام سیاسی- مذهبی تمامیت خواه…
همه ی آنچه در این دوران، در نهایت به بن بست سیاسی نیز منجر گشت، به بهانه ی استقرار و تثبیت سه گانه ی”آزادی”، “دمکراسی” و “عدالت اجتماعی” آغاز شد و البته هرگز به انجام نرسید.
پرسش این است: چرا “آزادی”، “دمکراسی” و “عدالت اجتماعی”، که همواره به شعارهای بنیادین ما در جهت تبدیل شدن به “اقتدار ملی” تبدیل شد، در هر دوره و در کمتر از 10 سال از آغاز همان دوره ها، به سازوکار “قدرت عریان” علیه مردم – همان مردمی که “آزادی”، “دمکراسی” و “عدالت اجتماعی” را- بهانه ی دعوت و حضور او در تغییرات و دگرگونی ها کرده بودیم “تغییر ماهیت” داد؟
چرا پیش از آنکه فرصتی برای تحقق آرزوهای مان، به دست آوریم، عدم تحقق آرمان های مان را تجربه کرده ایم؟
و چرا همواره در پساروی وعده های “آزادی”، “دمکراسی” و “عدالت اجتماعی”، سرانجام به “پس روی” “لومپنیسم” ، “شارلاتانیسم” و “قالتاقیسم” فروکاسته ایم؟
شاید یکی از دلایل مهم این باشد که:
انباشته ی ذهن ما، همواره “مطلق نگری” و در ادامه، “مطلق گرایی” بوده است، نظام “وطیفه اجباری”، همواره به جای “نگره ی تحول پذیری”، ما را به “مسیرهای بازگشت” و “بازسازی گذشته” رانده است، و “عرفی اندیشی” و “مقاومت سنت”، فرهنگ و اعتقادات ما را سرانجام به سوی همان “اجبارهای اجتماعی” هدایت کرده است که پیشینیان ما را چون ما، به حاشیه ی تاریخ راند و به همین خاطر است که امروز هم، علیرغم “به هم پیوستگی” نوینی که “عصر ارتباطات” نام گرفته است و همه چیز ما را زیر تاثیر خود گرفته است، باز هم با واژگان “نان” و “آب” و “ماشین” و “مسکن” و “شغل” و “تحصیلات” و هزاران “نیاز خودساخته” ی دیگر، فرصت اندیشیدن به خود نمی دهیم و خود را فریب می دهیم.
این فریب شاید، ادامه ی همان اندیشه ی پیش از ما و پیشتران پیش از ما است که هنوز اینگونه می اندیشد “چه به لحاظ اندیشه، چه به جهت نگره و چه از نظر مذهبی، صغیر و ناتوان و نادان” است و نیاز به و”لایتعهد” و “ولایت مدار” و “ولایت فقیه” دارد…به همین خاطر علیرغم اتهام ها، شکنجه ها، تهمت ها، فشارها، آزارها و مرگ ها، نه زحمت اندیشیدن ، نه زحمت پرسش کردن و نه زحمت علت یابی به خود می دهد و علیرغم آنکه، “حق دخالت در سرنوشت خود” را نیافته است باز هم در گزینش ها شرکت می کند و نیازی به “دگرسازی” و “دیگر شدگی” در خود نمی بیند و هنگامی که از سرنوشت شومی که ولایت (فرقی نمی کند ولایتعهد باشد یا ولایت فقیه) برایش تدارک دیده است سخن گفته می شود، به رسم “سنت” و “گذشته” و “عرف”، یا “ارزشگذاری” می کند، یا “تجویز”، و یا به دام “زبان بازی”ها می افتد…
“…با تمام این احوال، مفاهیمی چون “آزادی”، “دمکراسی” و “عدالت”، هنوز هم زنده تر از هر زمان، ارزش خود را دارند و _اتفاقا بیش از هر دوران دیگری-(به کمک تکنولوژی) در جریان هستند و روزانه -از سرزمینی به سرزمین دیگر- سرایت می کنند…”
شاید بتوان با میدان دادن به اندیشه، به چنان برداشتی از “آزادی”، “دمکراسی” و “عدالت اجتماعی” رسید که بتوان با استفاده از “بازی های زبانی”، “زبان مشترک”ی برای “هم پیوندی”، “هم سویی” و “هم بستگی” فرآوری نمود.
در جهانی که شتاب زمان، چنان سرعتی به خود گرفته است که حتی اندیشه ها نیز در صورت ناتوانی در پاسخگویی به نیازهای فردی و اجتماعی(هم این و هم آن)، به سرعت از ذهن ها ناپدید می شوند، شاید دیگر فرصتی برای نوشتن این جمله فراچنگ نیاوریم که : “می دانستیم چه نمی خواهیم اما نمی دانستیم چه می خواهیم”….