من به ارزش اعلايي قايلم . من هرگز به خود نميگويم چه فايده؟ من دربارهي سود وزيان راهي كه برگزيدهام از خود نميپرسم . ” چرا ” گفتنهاي من همه در مسير دستيابي به هدف است . همين و تمام اين چراها در خدمت به كمال رسيدن من و عشق من است . آنچه من ميخواهم نه مالكيت و نه تصرف بلكه دست يافتن به جايگاهي است كه در آنجا ديگر كميتها مطرح نباشند ، آنجا كه حساب و كتابها همه دور ريخته ميشوند . من هرگز چيزي جز » من « نيستم . من نميخواهم كه » ديگري« باشم . من نميخواهم » تو« باشم . كليت من با جهان و انسانهاي درون آن ، رشتههاي » عشقي« است كه ما را به هم پيوند ميدهد . زبانشناسي گفت و شنود من اين است . من ميخواهم بدون تحليل هزينه – فايده عشق رابه عموم عرضه كنم . من هميشه در درجهي نخست حرف ميزنم . سخنم همواره بدون تامل است تا در آفرينشم تعلقي و تملقي و تطابقي به وجود نيايد . من بدون تامل مينويسم تا نوشتارم ، عنوان » نمايشي تماشايي« براي خشنود كردن » ديگري « به خود نگيرد و من تلاش ميكنم تا » روشني « تاريكيها را روشن كند نه تاريكي سايهها را . من عمري است صليب محكوميت به جرم عاشقپيشگي را با جان صليبي به دوش ميكشم . وظيفهي من روشن كردن تاريكيها و نورافشاندن بر دروازهي » شدن« هاست . من » سقراط « هستم كه » جان « بر سر » حقيقت« نهادم. من »رويسبروگ« هستم : » من مسووليتي ندارم . كار مردن بر عهدهي من نيست . من خود را تفويض ميكنم ، خود را محول ميكنم به چه كس ؟ به خدا ، به طبيعت ، به هرچيز ديگري .« من داستايفسكي هستم : » من در فيگور كامل و موميايي ديگري، ناگهان اثري از فساد ديدم و ديگر خاموش نتوانم نشست .« من » هانيه « هستم : » ديگري اگر جانب ابتذالات را بگيرد و عشق را خوار شمارد او را دگرگون خواهم كرد . « من » ورتر« هستم : » ضربهي ناگهان يك زبان مرا وارونه كرد و قلبم زخم خورد از اظهارنظري ناصواب كه ناخواسته به گوشم خورد .« من » پلئاس« هستم : » مانند كسي كه از حفرههاي زيرزميني سر بر آورده و دوباره زندگي را دريافته است عطر گلهاي سرخ را در سينهام استشمام ميكنم . « من »دكارت« هستم: » هيچ ايثار عاشقانهاي بي يك نمايش نهايي نيست ؛ نشانه هميشه پيروز ميشود . « من » راسين« هستم : » ميميرم ، خرد ميشوم و صبوري پيشه ميكنم تا تو عشق را ، زندگي را با تمام شور و شرش بشناسي .« من » رايك« هستم : » تاريكترين هميشه زير چراغ است . « من»گوته« هستم : » وقتي شيطاني را شكست ميدهم شيطان ديگري سر برميآورد و در گوشم ميخواند ، ناگزير تمام زندگي من به شيطانكشي گذشت . « من » وال« هستم : »خود را قرباني ميكنم تا از طريق اين وجود حقير خود ، اندك واقعيتي را تضمين كنم . « من » واگنر« هستم : » به خاطر يادگرفتن كلمهي ممنوعهي»دوستت دارم آزادي« بايد تا ابد سرگردان بمانم . « من » دوپارك« هستم : » همه چيز به حال تعليق درآمده است: زمان ، قانون ، ممنوعيت. هيچچيزي صرف نميشود و هيچچيزي طلب نميشود جز دروغ .« من» فرويد « هستم : » در فقدان مضاعف گرفتار آمدهام . من حتي نميتوانم براي فلاكت خود قدر و قيمتي قايل شوم . من تنها ميتوانم براي رنج عشق ، ارج قايل شوم . « من » نيچه « هستم : » ما رنج را از معصوميتش عاري كردهايم .« من » فايدروس « هستم : »بيش از آنكه از پدرم بترسم از » ديگري « ميترسم .« من » بارت « هستم : » زندگي اينگونه است هفتبار زمين خوردن و بار هشتم برخاستن . « من » روسو« هستم : » آدميان آزاد به دنيا ميآيند اما پايشان هميشه در زنجير است .« من » هومر« هستم : » و دانايي رنج است . « من »عيسي « هستم : » عشق هم شهد و هم خون است . « من »حسابي «هستم: » در پاريس پرسيدند : جهان سوم كجاست ؟ پاسخ دادم : جايي است كه اگر بخواهي سرزمينت را آباد كني ، خانهات را ويران ميكنند و اگر بخواهي خانهات را آباد كني بايد سرزمينت را ويران كني . « ومن » ارسطو« هستم : » دانا را مكش نادان بر او بگمار ، دانا خود كشته شود . « به همين خاطر است كه » زر « و » زور « و » تزوير« به يك آمدهاند تا من را به نابودي بكشانند . از در » خيانت « و » دروغ « و » ريا « و » فريب « درآمدهاند تا »حق گويي « از انديشه و زبان و قلم ، از پندار و گفتار و كردار من بزدايند و در پيشگاه » تعلق « قرباني كنند . در پس اين رويداد ، معرفتي حقيقي نسبت به ماهيت رابطهي نخبه و نخبهكشي وجود دارد . تنها جهل فقط همين . وقتي هدف دوباره خلق كردن تاريخ در راستاي نيات شخصي كسي باشد ، نياز به آشنايي با حقيقت نيست و اينگونه است كه طنز سياه نخبهكشي آغاز ميشود …