…عمری مسخرگی کردم تا مردم را با حقیقت آشتی دهم اما آنها فقط خندیدند(چاپلین) …و در این نیسستستان ناهست و نبودباش، من و از جمع انگشتان دست، ” اندکی ما” رسیدیم و پوسیدیم بلکه از همهمه های بی همه ی این همه نیار، فریادی، اما….سکوت ماند(در قبرستان انسانی) و شباویز خواند(بر خرابه های نادانی) و عشق جان به لب شد(در حسرت بی همیاری) تا بنویسم هر روز: واقعیت را شاید بشود دور زد و فریفت اما حقیقت….؟ هرگز، هرگز، هرگز…..