پاسخی به درسگفتار دکتر جواد طباطبایی: “وحدت تاریخی ایران و مبانی نظری خلافت”
گویی به طریقی با خودش قرار گذاشته است بگوید که آنچه می گوید درست نیست، عزم تحقق بخشی نظم “ملت ایران” به شیوه ی نوین، تشخص بخش هست اما حقیقت ندارد.
“ملت ایران” اکنون اصطلاحی چنان یخ زده است با دیوارهایی رو به زوال که نه فلسفه ی این را توان بازسازی آن است و نه آن را یارای تفسیر آن.
وفاداری به آنچه پیشتر روی داده است، توجیه آن به نام “ملت سازی ایرانی” و چشم فروبستن بر سیر اندیشه- آن هم به بهانه و بهای فلسفه-دیگر جایگاه خود را از دست داده است. علاقه ی شدید به امر واقع، دیدگان را به روی “حقیقت” بسته است.
حتی “زمان” هم در مفهوم واژه ی “ملت ایران” به سکون رسیده است. خانه ی در حال زوال را دیگر نمی توان با سرهم کردن های فلسفی، از ویرانی نجات داد.
آنچه گفته می شود نشان دهنده ی اصالت ادراک نیست، تنها رهاسازی ذهن است.
آن بنا در باشکوه ترین روزهای خود نیز هرگز یک ملت نبوده است چه به تعبیری که ساخته شده چه با آنچه در خاستگاه خود، اندیشه پردازی شده است.
ایران، پیش و بیش از آنکه بتوان یک “نظریه” نامید یک ایدئولوژی است از جنس خشن؛ ماندابی که هر روز واقعیت کهن ساخت مجعول خود را به جای حقیقت –در همه ی حوزه ها- در یک منظره ی نمایشی، به رخ این و آن می کشد.
این مجموعه که “ملت ایران”نامیده می شود تنها کوششی برای دسترسی دوباره به همان واقعیت هاست؛ همان هایی که به زور و خون و البته “ایدئولوژی ایران” که ناسزاوارانه “ایران به مثابه نظریه”اش می خوانند ساختی دستکرد یافته است؛ تلاشی بیمارگونه برای بازیابی نوعی حالت بهنجار برای پرهیز از یک فروپاشی روانی و البته بعدها فروپاشی همه جانبه ی یک بنای لرزان.
در این میان، رویکرد کل نگری که آن را دستمایه کلیت گرانه ی خود می کند چه در گزینش نظریه، چه در خوانش و پردازش، فاقد هرنوع معقولیتی است؛ تهی از هسته است و تنها ابزارنوشتی است برای بازنمایی به اصطلاح “واقعیت واقعیت”….
تمامیت این سرزمین، چیزی است دستکرد که از ابتدا ساخته و پرداخته شده است و اطلاق نام “ملت” بر آن نیز جعلی مرکب؛ هرچه هست در چارچوب سازی برای این به اصطلاح ملت، کشتار بوده است و بدن های مثله شده و خون و چهره های مردمان در حال مرگ و همچنان نیز هست(تاریخ عظمت و انحطاطی که خود نگاشته اید را دوباره باید بخوانید این بار اما از نگاه یک ناظر، آن هم بی طرف).
نباید زیرکانه تنش های عمیق، فشارها و اضطراب ها را با گریز به سنت های گذشته ابزار کرد یا حریم امنیت در حال از دست رفتن را آن هم با بازگشت به جستجوی مدینه ی فاضله در گذشته؟! –در قالب ملت ایران-بازآفرینی کرد.
تظاهر به داشتن یک جهان بدیع و بی سابقه در مفهوم واژگانی به سرآمده همراه با کاربرد ایدئولوژی آیینی در قاب “اسلام ایرانی” نیز تنها یک “کلیت کل گرا” است که از شکل گیری همان چارچوب تاکنون، جز فاجعه و مصیبت، چیزی برای انسان های دربند آن به بار نیاورده است. این ناکجا آباد، گویی از روز نخست تنها برای یک جامعه ی بسته و ایجاد و تکرار نظام های تمامیت خواه تمهید یافته است.
همان سرزمینی که به اصطلاح “ملت ایران” در آن، مجکوم به همزیستی اجباری گشته اند همواره در برابر “خرد”ایستاده است و “عشق به آزادی” را به بدترین فرجام پاسخ گفته است؛ همان سرزمینی که “ملت ایران” –باز هم می گویم- محکوم به همزیستی اجباری در آن گشته اند نه با معانی معنا می گیرد نه با شناخته شدن و نه با شناختن؛ شناخت و آزادی او باید در خدمت همان “ایدئولوژی ایرانی” قرار بگیرد که گاهی با عنوان “ایران، نظریه است” از آن یاد می شود و آن گاه که “توان دوم ایدئولوژی” به نجات آن از فروپاشی می شتابد “اسلام ایرانی” می شود.
****
در این که میل مقاومت ناپذیری به نگاه داشت این کهن بنا وجود دارد گمانی نیست اما به کدام بها؟ به بهای آنکه برای “ملت”، تاریخی تراش داده شود و با لعاب فلسفه، پرداخته؛ که گویا پیش از زاده شدن مفهوم واژه ی ملت، ایران یک ملت بوده است؟!
چنین خطایی را بعید است بتوان سهو نامید، بسیار بعید بتوان….
****
ایران امروز میراثی از دیون پرداخت نشده است، میراثی که محصول سلطه ی طولانی “ابر خودها” بر این قاب بوده است که همواره بودمان خود را با تعریف هنجارهایی برای بنیاد عملا موجود، تداوم بخشیده اند؛ میراثی که دیر یا زود باید پرداخت شود؛ میراثی که ضرورتا به فروپاشی به عنوان سرنوشت محتوم خواهد انجامید.
دیگر حتی “هنجارهای نمادین” نیز نخواهند توانست این هویت دستکرد را از بی هویتی خود برهانند.
روان ها نیز دیگر نخواهند توانست در برابر این غرق شدن مقاومت کنند
دوران واقعیت های عمل گرایانه نیز به پایان آمده اند چرا که این همانی آنچه “ملت ایران” نامیده می شود بنیادا عاری از حقیقت است.
دیگر نمی توان با ارائه ی “حقیقت در قالب کذب”، حقیقت را از اعتبار انداخت؛ لنگرگاهی برای آنچه “ایران نظریه است” و “ملت ایران” باقی نمانده است.
عشق فریبنده ای در قالب واژه ی “ملت ایران” اکنون ترکیب ساختی نفرت انگیز شده است که هیچ کس دیگر نمی تواند تحمل کند
آنچه هست اکنون در مورد اندیشه ورزان و فیلسوفان امروزی ایران –اگر بتوان آنچه را گفته می شود از جنس فلسفه و اندیشه است- باید نوشت: سیاست دیکته می کند و فلسفه -متاسفانه- می نویسد….
****
شاید از میان همه ی فرصت های از دست رفته برای تداوم این بنای پوسیده، تنها یک “فرصت اخلاقی” باقی مانده است و آن، پرهیزیدن از تلاش های به ظاهر فلسفی و اندیشه بنیاد برای جلوگیری از فروریختن آن و شهامت رویارویی با حقیقت است.
پل های پشت سر خراب شده است، تنها راه به جلو باقی مانده است؛ حتی دیگر نمی توان به ظواهر فریبنده برای نشان دادن شکوه بی مثال این بنای در حال ریزش پشت بست. دوران مواجهه با تناقض ها و پرداخت هزینه های تعارض انباشته به درازای “چند سده” و پهنای “انسانیت” فرارسیده است و پایان “تمامیت” دور نیست، حتی قربانی کردن فلسفه و اندیشه هم دیگر نمی تواند…
تاریخ وجه بی رحمانه ی خود را به زودی نشان خواهد داد….