چه پرطمطراق می نوازید دهل، چه رسوا می بارانید نور، چه شرم آور می پاشید رنگ، شکوه مرگ سالگی تان را، شکوه مرگ و زندان و شکنجه، عذاب و اسارت و اعتیاد، فقر و فحشا و ستمگری، نورباران، بر دل ریش این ملت، فخر می فروشید؟، …، اکنون ملتی در دل این اقیانوس بیکران جهان، به چنگال شما اسیر، در انتظار فرمان مرگ، از بیم جلاد،…، حق دارید، آری آری! حق دارید، بنوازید و ببارانید و بپاشید، دهل و نور و رنگ، بر این ننگ، تا ننگ شما نه با رنگ، که با آتش بازی جهنم وجود ابلیس تان، بلکه پاک، مگر پاک شود، بنوازید و بپاشید و ببارانید، نورباران مرگتان باد، نورباران مرگتان باد،…، اگرچه پرطمطراق می نوازید، می بارانید و، می پاشید، از جنس ننگ، اما حسی از جنس من، احساسی از درون، می گوید، این همان نورباران مرگ، سرآغاز همان پایان موعود، مرگ ستم، زندان، شکنجه، اسارت، اعدام، تیرباران، دار و، جلاد است، حسی از درون من فریاد می زند، سرانجام روزی، شاهنامه ی سرنوشت، از دل همین سرزمین به مرگ سپرده شده، برنوشته خواهد شد و، امپراتوری رهایی را پی خواهد افکند، آنگاه من و ما، تو و ما، ما و ما، بر گرد آتش افروخته ی ظلمت شکن، روز بزرگ آزادی را، به پایکوبی برخواهیم خاست و، بر ننگ این رنگ، نورباران و دهل زنان، لبخندها خواهیم زد، بنوازید و بپاشید و ببارانید، نورباران مرگتان باد، نورباران مرگتان باد