آن زن
آن زن، نقره فام اما دُرافشان
در روزهاي غربت و تبعيد
در اين چارديوار تنهايي
در شهر “تن”ها
حتي “سبزه” و “ماهي”سين”هاي عشق را هم
از ياد نبرده بود ميهمان سفره ي نوبهارانم کند
ستاره را هم اگر مي توانست شايد
به پايم مي ريخت
بودکه بهين روز اين شب هاي بي پايان را
هديه از شهر آرزوها، برايم، روشنا،به ارمغان آورد
هديه از شهر آرزوها، برايم، سرخ و سيز، به ارمغان آورد
آن زن
از تبار “سين”هاي سپنتا سفره ي مهرباني و عشق
سپندارمذگان، نه روزگان، نوبهاران
سبزه و ماهي آورده است در زمهرير روزگاران نارفيقي
به سفره ي تنهايي ام ميهمان
در زمهرير دوران نامردمان
به دستان خالي ام ميهمان
آن زن اکنون
مادري ام مي کند
در “مادر کشان آيين” اين روزهاي “بي دَوَران”
در مادرکشان آيين اين شب هاي بي پايان….
(ب.خ)
