(مي دانم دستکم شريک يک گناه “تو” و “شما” نيستم، من زنجيري از “تو مي انديشي پس من هستم” را به گردن نکشيده ام)
سعيد عزيز با زيباترين درودها
اکنون شايد فرصتي پيش پاي ما گذارده است “کرد بودن” تا در مداري ديگر از دوستي هايمان، طرحي نو دراندازيم. بر من خرده نگير که اين چنين آشفته ام، من”ديگري” را هرگز دست کم نگرفته ام، چون مي دانم که مي داند م….ا چگونه مي انديشيم و چه سان، از يافته ها، و دوصد البته بافته ها نيز “افسانه ي سزيف” را بازتکرار، بازتکرار، بازتکرار…..
آپويي که من شناخته ام –البته به ظرف پيمانه ام- و ياوراني چون تو، که از عشق او، قطره هايي چند در ساغرم کشيدند “حقيقت” را هرگز در پاي ذره اي از واقعيت ها حتا، به خردي ذره اي، وا ننهاد، مگر اين گونه نمي گفتي در شرح پندارش، خوب که يادت هست؟
آپويي که در گفت و شنيد و پندار و گمان نبرهايت، برايم رنگ رنگ، بر بوم “عشق به سرزمين” وجودم نگاره مي زدي، بازپيداي همان “ايکاروس” نبود که الهگان، به تاوان عشق، به ژرفنادر، تا ابداي هستي، پاره ي وجودش، حکم به خوردن و بازروييدن و دگرباره و دوصد باره، رنج، مجازات و مکافات تا هرچه هست فرمان دادند؟
تو از آپويي مي گفتي که اسارت خود را به بهاي “آزاد زيستن”، در “تروا” و “آتن” و “سرزمين زنگيان”، انجام، باز مي جست و “عشق” را تاوان “بي مکاني” در واپسين روزهاي رها زيستن، همان که فرجام، عشق به بند کشيده را خود، بند شد گرانبار هزينه ي بر دوش کشيدن مسووليت يک ملت. يادت هست؟
تو از آپويي مي گفتي که به گناه نابخشودني عشق، زبان نه به دفاع از خود، بلکه از حق يک ملت گشود و جهان را به تاوان “احتضار عشق”، به قاضي وجدان برد. يادت هست؟
آپويي که من شناختم و تو نهيب مي زدي که چون سر در ره عشق گذارده اي بشناس، شناسه ي يک ملت را در سرزميني که “گرگ بودن” والاترين ارزش ها و رخ نمون نمادهايش بر پنجه ها، نشانگان فتح”، شباني گام در راه گذارده است که گرگان نيز به پاي ني لبک اهوراييش، درندگي را دريده اند.
آپويي که تو مي گفتي و من مشتاقانه مي جستم از پنداره اش، تارها به پود، بر دار اين ملت گره مي زد تا فرش بر عرش کند و دم به دم، در انسان نوين، انسانيت بدمد. خوب مي دانم که يادت هست.
از آن آپو مي گويم که مي گفتي و بر تمام وجودم، ذره ذره، گرمي عشق مي فشاندي…
من اين گونه “آپو” را آموختم و ورق پاره ي انديشه اش را شباروز، به بندبند وجودم شيرازه مي بستم.
اين ها را همه تو مي خواندي و تو مي گفتي و هر از چندگاهي طعنه اي هم نثار، که “گر مرد رهي، چون او بايد رفت”….يادت هست؟
اما اکنون هراسي در وجودم، جوانه زده است که مبادا، آپويي که تو مي ساختي و مي پرداختي، خود نيز باور نداشتي که اينسانه انساني است همه ي انسانيت و تنها خداست که اينگونه تواند بود و بس.
آپو را خواندم و انديشيدم و باز خواندم و باز انديشيدم، آپو را خواندم و انديشيدم و پرسيدم و باز پرسيدم، پرسش از پي پرسش و پرسش ها، از پي هم، بس بسياران، ديگر پاسخي نبود و بي پاسخي ها پاسخ پياپي:
“آپو” را بر جايگاه الوهيت نشانده بوديد “تو” و “شما” و “آنها” زين پس، پرسيدن، سيب سرخ حوا: که يکي هست و نيست جز او….
آپو را بر مسند خدايي نشانديد، کعبه اي گرداگردش کشيديد و بي رضاي خودش، ده فرمان نه، بس بسياران فرمان، شان نزول که “بايد است هرچه او بايست” و “نبايد است هرچه او نبايست” و دست آخر هم، بتواره اي که از زمين، تا آسمان ها، نقاره زنان بر جايگاه يگانگي اش نشانديد بي که خود بخواهد.
اکنون هراسم فزوني يافته است زين خدايي که خود، يگانه نمي خواند خود را، او از گذشته آموخته است شايد روزي در مجلسي گوشه اي، آن هنگام که شورانه سر نسل فرزندان من و تو، ناشناخته مي پرسندش: “تو هم آپوئيست هستي؟” با هراسي از ژرفاي دل پاسخ دهد: “من آپوئيست نيستم، من آپو هستم.”
اکنون هراسي که در دلم جوانه زده بود، ريشه به قلبم زده است که مبادا، بندگان اين خدايي که خود، هرگز رضايت به خداساختنش نداشت همه گان، جامه ي انديشه، بر رخت آويز “چون او مي انديشد پس ما هستيم” آويخته و برساخته اي از جنس “مطلق” ها برسازند.
اما اجازه بده من از آپويي برايت بنويسم که در انديشه ام، روان و بر قلبم جاري است، از جنس خود من است، هرگز او را به آسمان ها نفرستاده ام تا دست نايافتني شود،از واسطگي وحي او ملايکه ي مقرب شوم و در نگار ه ها يم، هاله اي از “قدسيت”، “مطلقيت” و “يگانگي”، نورپاشان اش کنم.
بر روي زمين زندگي مي کند، در روياهايم، همواره روبرويم نشسته است و با چشم مي بيند، با گوش مي شنود، با زبان سخن مي گويد، مي انديشد، مي نويسد، خسته مي شود، مي خوابد، گرسنه مي شود، مي آشامد و هرگز به هيچ انسان ديگري نگفته است که من اشتباه نمي کنم، من خطا نکرده ام، چون من مي انديشم، تورا کفايت و….
آپويي که من مي شناسم اکنون بيش از يک دهه است دربند “ديگري” است و يگانه پيوندهاي او به آن سوي چارديواري اش، ديگرک هايي از جنس همان گرگ هايي که پيش تر برايت نوشتم و تو خود هم مي داني.
آپويي که من شناخته ام همواره از اصولي نگاشته است و بر زبان جاري ساخته که بنيادهايش، خواست گاه ها و خاستگاهش، مرگ يک ملت به اراده ي ملتي ديگر و اسارتي از همين دست بوده است و او از آن روي، از خود برخاسته است که اين تراز ناتراز را به شاهين ميزان بازبگرداند، او از ملتي برخاسته و پيروانش را در چارچوبي برساخته است که براي بازگشت به خويشتن، فعل خواستن را صرف کنند.
مگر اين گونه نبوده است؟
سعيد عزيز! من نمي توانم بر خود بپذيرم که او آنچنان هست که تو مي گويي، او خدا نيست، بزرگي اگر دارد به انسان بودنش است و بس. مي خواهم يکبار ديگر بگويم: اين خداي را از آسمان به زمين بازبياور، بت “مي انديشد پس هستم” را بشکن و چون انساني، در برابرش بنشين،زانو نزن، چمباتمه کافي است، آنگاه خواهي دانست چه مي گويم، خواهي دانست که که او نيز چون تو و چون من و چون ماست، درد مشترک را احساس خواهي کرد، از رنج 13ساله ي اسارتش، مرگ را آسان تر خواهي يافت، از شنيدن واژه ي تنهايي، تنها از شنيدن واژه ي تنهايي، قالب، تهي خواهي کرد و از چارديواري که “ديگري” به دورش کشيده است و تو نيز “چارديواري ديگري” از الوهيت به گرداگش حصار، معناي انسان دربند “ديگري” و دربند “خودي” را در بند بند وجودش و نيز وجود خود، خواهي يافت.
مي دانم سرت را درد آوردم اما من، شريک يک گناه “تو
و “شما” نيستم، من زنجيري از “تو مي انديشي پس من هستم” را به گردن نکشيده ام، من باور کرده ام که “ديگري” به حکم انسان بودنش، به نيروي دريافت خود از “م….ا” که او را خدايي مقام بخشيده ايم و بر خود پذيرفته ايم که چون خداست، بري از همه چيز و قايم به خود است و به عمد يا سهو، نتيجه اي نگاشته ايم بر دفتر مسووليت هايمان که “پس بري از رنج هم هست” و “يا “چون جامه ي الوهيت بر تن دارد”، از اسارت و رنج هم خواهد رست، تنهايي هم بر او کارگر نخواهد بود چراکه خدايان، همواره تنهايند” و…. هر نبشته اي را هم بي که بخوانيم و بکاويم، تنها به صرف انتساب به او، محض تبرک، به گوشه ي جامه، سنجاق مي زنيم و به همديگر ورد مي خوانيم که “بالاخره اثر مي کند روزي و ما شفا مي يابيم”…
بار ديگر مي گويم سعيد جان! روزي فراپي خواهد رسيد که آپو بر تو و شما نهيب خواهد زد که : چونيد اي پيرواني که سره از ناسره نبيختيد؟ چونيد که چنان غرق پرستش من درمانديد که درنيافتيد چگونه سکه هاي قلب، به نام من، در بازارتان، رواج شد؟ چونيد که از حقيقت ها نوشتم و گفتم و جنگيدم و جان نهادم بر سر دست اما، “حقيقت” را در پنداره تان، به “واقعيت” ها فروکاستيد و از عشق به من، که براي رهايي تان، به دارقالي تاريخ، تاروپود مي زدم از اشک و عرق و خون، پرستشي برساختيد که بر گليم کهنه ي تاريخ، دوصد باره، عنکبوت ها تار ببافند نقش….
من به دانسته هايم و آنچه آموخته ام، متعهد هستم و حقيقت را بي واسطه مي جويم اما به گمانم تو، بر دلبستگي هايت پاي بسته اي و زبانم لال، اکنون، اين دل،بستگي ها، پايت بسته….بيا به گره بست دوستي هامان، عشق را در پاي تخته، روزي چند دگربار، هجّي کنيم…من آماده ام. مي دانم که همشاگردي هاي خوبي خواهيم شد.
دوستي ديرينه مان را گواه مي آورم بر واژه به واژه ي آنچه به قلم رنج و حسرت، برايت نوشتم
مهرانه اي پيشکش از جنس دوستي هايمان/بهزاد