“بر ما ببخش بر ما ببخشاي”
پيشمرگ بودن را من و ما از عشق تو آموختيم
من و ما، دمادم جان دادن را از تو
مستي هم از تو،عاشقي و دل بردگي نيز، از اراده ي تو
من و ما از بزم تو مستانه شديم
عشق را بي رنگ و بو، از رسم تو آموختيم
از داد تو داد آمديم
از نقش بندي تو، به اين راه آمديم
نيز جان آمديم
من و ما مرگ را از بانگ تو خريدار و
عشق را از کوي تو، تا کوي جانان
تا کوي جانان آمديم….
****
اين همه آموختيم و آمديم و آموختيم و آمديم اما
بر ما ببخش، بر ما ببخشاي
بر ما ببخش، ببخشاي
که هنوز هم، اسيري، اسير، اسير
بر ما ببخش که هنوز هم، هزار پاره، حقيقت را به چندک واقعيتي از جنس “غريبه”، فرومي کاهيم
بر ما ببخش که عشق را هَر ازگاهي، در منفعت گوشه اي
به نام مصلحت، سر ، مي بريم
بر ما ببخش که عشقت را، عاشقي چندان که بايد ناموختيم
بر ما ببخشاي که عقل جان انديش را بهانه کرده ايم لنگر بودن و
کشتي بان،به ديگري واگذارده
بر ما ببخش که “مستي” را به “پستي”
به رواج سکه ي قلب
“هستي” نامکي فرونهاده ايم
بر ما ببخش که چون ياد نامت مي کنيم
قصد مقامت مي کنيم اما
بسياري کفتاري مي کنيم
بر ما ببخش که از گسترده خوان روح بلندت
دم به دم، گوشه ناني، به دندان، مي شکنيم
بر ما ببخشاي که به جاي طواف عشق همچنان
چوبه ي دارت را منبر مي کنيم
“خاري” مي کنيم، “خواري” مي کنيم
بر ما ببخشاي که تو مست بي سر، خوش، گفتي و
ما همچنان، مست مست و مَي خوشيم
بر ما ببخش که چوگان وحدت بنهاده
خود چون گوي در ميدان
به زخم هزاران چوگان مي شکنيم
بر ما ببخش که ديده ي عشق، بر رخساره ها مي زدي و ما
زخم نفرت بر ديدگان يکديگر زده
بر ما ببخشاي که بحر گهر، به هديه ي جان، پيشکش آوردي و ما
چون شوم کوته نظر، بيابان بي خردي گزيديم
بر ما ببخشاي که آفتاب آوردي به بخشش جان و
ما، شب را پسند، همچنان، پوششي بر گناهان
بر ما ببخش که از تو نشناختيم تمام
بر ما ببخشاي که از تو نشناختيم تمام
بر ما ببخش که همچنان اسيري، اسيري اسير
بر ما ببخشاي که هنوز هم اسيري، اسير، اسير