هربار به تاریخچه ی قدسی که از خودم و، از ملتم، برای خودم ساخته ام، می نگرم، کمتر نقطه ی دل نشینی پیدا می کنم، از هر نقطه ای که می خواهم مسیرم را تعیین کنم، یا به سرخی می زند، یا هنوز زخم های آن التیام نیافته است و، یا قطره هایی از خون، همچنان بر زمینه ای از زمان و مکان آن می چکد
تاریخچه ی قدسی که من، از خودم و، از ملتم، ساخته ام، همچنان بوی باروت و دود، بوی خون و، بوی مرگ، می دهد
در تاریخچه ی قدسی من، رنگ ها هم اگرچه با کهنه میخی زنگ زده، سرخ و سفید و سبز، در گوشه ای به زمین کوبیده شده اند، بازهم به سرخی می زنند
در تاریخچه ی قدسی که من، از خودم، از ملتم و، از سرزمینم ساخته ام، حتی عشق را هم پوست کنده، به مسلخ فرستاده اند
تاریخچه ی قدسی سرزمین من، سیمایی از مرگ مجسم، واقعی تر بگویم، تجسم واقعی مرگ و، تنها، تصویری شبیه ساخته، سایه روشنی از حقیقت، سایه روشنی از یک حقیقت، حقیقتی به نام زندگی است