بابک اسماعيلي عزيز زير يکي از پست هاي من، سروده اي زيبا از خودش را گذاشته بود. از ديروز تا الان، بهانه مي گيرم براي شعرش و صد البته، انگيزه اي که شد تا بنويسم:
بابک عزيز نوشته بودي اميدواري “موشک ها به کلاس هاي نقاشي بچه ها اصابت نکند”. پروفايلت را پيش تر ديده ام و مي دانم که معلم هستي. بگذار از همين جا شروع کنم:
“ژوان” دختر کوچک من و البته تنها فرزندم، روزي که براي نخستين بار به آمادگي رفت شب را از فرط شادي نخوابيد. نمي داني چه حال غريبي داشت؟ انباشته از انرژي و احساس، مشتاق منزلگاهي جديد، جايي که به دروغ، گفته بوديم به بچه ها سواد ياد مي دهند، کاردستي درست مي کنند، نقاشي مي کشند، بازي مي کنند و…
ژوان به آمادگي رفت همان جا که بازهم دروغکي، “مهد کودک” مي ناميم، هنوز چند روز نگذشته بود که اولين موشک را نه به کلاس نقاشي، به قلب “ژوان” شليک کردند. انفجاري روي نداد، جنگي نبود، کسي صداي گلوله و مسلسل و تفنگ، نمي شنيد، همه جا آرام بود آرام آرام، اما موشک، درست به قلب ژوان نشست. روزهاي سوم يا چهارم بود که خانم مربي، از بچه ها خواسته بود “پرچم” بکشند، همان زنگ نقاشي بود که تو مي ترسي موشک ها به آن اصابت کنند.
همه شروع کرده بودند و ژوان هم شادمان، که قول بابا درست بود و در آمادگي، نقاشي مي کشند. همه پرچم کشيدند و ژوان هم پرچم کشيد. وقت نقاشي تمام شد و همه خوشحال بودند که پرچم کشيده اند. مربي نقاشي ها را يکي يکي سرک مي کشيد:
-آفرين دخترم
-بارک الله عروسکم
-واي چه خوشگل رنگ زدي
-…
و ژوان هم منتظر که همين الان، نوبت ناز کشيدن من هم مي رسد. مربي يکي يکي، نقاشي ها را ديد و ژوان هم هر لحظه بي تاب تر مي شد. مربي نزديک و نزديک تر شده بود. سرانجام انتظار ژوان هم به پايان رسيد:
-خب ژوان کوچولو ببينم نقاشيتو
يک ثانيه، دو ثانيه، سه و چهار و پنج
مربي ابتدا سکوت، بعد بهت و سرانجام، درهم کشيدن چهره
-ژوان اين چيه کشيدي؟
-خاله پرچمه ديگه. خوشگله؟
-چرا قرمز بالا؟ سبز پايين؟ اون خورشيد چيه وسطش؟
-خاله پرچمه ديگه، پرچم کردستان
و سکوت خاله……
واقعا نمي دانم ژوان چي کشيده بود نه از جنس نقاشي، از جنس انتظار؟
نه آفريني نه عروسکم گفتني نه اي نازي….هيچ، سکوت…..
-دخترم ما پرچم کردستان نداريم، اصلا کردستاني نداريم. اينهارو کي بهت يادت داده؟
-بابايي خاله. بابايي هيچ وقت دروغ نميگه، بابايي منه، سرود کردستان رو هم با هم مي خونيم
– نه دختر گلم
و خانم مربي شروع کرد
ژوان آن روز به خانه آمد، ديگر نقاشي دوست نداشت، خاله را دوست نداشت، بابايي را هم دوست نداشت.چون نمي دانست بابايي راست مي گويد يا خاله؟ يا شايد هم فکر مي کرد هر دو دروغ مي گوييم….
روزها گذشت و ژوان به خانه مي آمد و تعريف مي کرد که امروز شير ندادند بخوريم. نمي دانست که استانداري کردستان، سهميه ي شير آمادگي او را به خاطر اين گناه کبيره قطع کرده است، نمي دانست بابايي چقدر “سين جيم شده است که: چرا مي خواهي اين بچه را هم از راه بدر کني و….
چند روز بعدتر، ژوان به خانه برگشت و گفت:
-بابايي چند روزه يک خاله ي چادري مي آيد و براي ما داستان رستم و سهراب مي خواند، بعد قرآن ياد مي دهد و آخر سر، مي گويد بلزهايتان را روي ميز بگذاريد تا با هم “سر زد از افق…” بخوانيم. هنوز هم شير نمي دهند بخوريم و….
اين بار موشک دوم را هم به مغز ژوان شليک کرده بودند
بماند که آخر سال، وقتي دوباره از بچه ها خواستند پرچم بکشند اين بار، همه از جنس ژوان کشيده بودند اما “ژوان” ماند و پرچم و سرود، ژوان هرگز نفهميد که چرا ديگر شير ندادند.شايد هم مي دانست ولي نگفت….
ژوان، روزي که در مهرماه اولين سال ورود به مدرسه-همان اول ابتدايي-وقتي فهميد فارسي بايد بخواند و بنويسد ساکت ماند و اعتراضي نکرد. شايد فهميده بود ممکن است سهميه ي شير را دوباره قطع کنند….
ژوان روز نخست مدرسه وقتي به خانه آمد به جاي تعريف اولين روز مدرسه و دوستان جديد و معلم جديد، تنها چند جمله گفت: بابايي آخر ما چرا بايد فارسي بخوانيم و بنويسيم؟ مگر زبان ما کردي نيست؟ و بدون انتظار پاسخي از من، ادامه داد: من تا حالا هيچ “پيشي” نديدم که “قوقولي” بخواند.
تو سروده بودي:
اولين تانك از بين صندليهاي كدام مهد كودك
به شقيقهي كدام نقاشي شليك ميكند؟
تانک ها در روزي که از هميشه آرام تر بود اين بار، به شقيقه ي ژوان شليک کرده بودند…..
و تو سروده بودي:
در آخرين نفس
شيون ميكند؟
اولين پدر
در انتقام چندمين فرزند
كدامين تفنگ را
سر بر مي گرداند ؟
و من دو سال و يازده روز است که “تنها نقاشي زندگي ام” را گم کرده ام تا تفنگ انتقام را به روي “قاتلان خاموش ملتم” سر، برگردانم….
بهزاد خوشحالي
تانک ها در روزی که از هميشه آرام تر بود اين بار، به شقيقهی “ژوان” شليک کرده بودند…
April 26, 2013
4 Mins Read
299
Views