با آنچه زخم ام زدی، زخم ات نخواهم زد
می دانستم نابود کننده، سرانجام نابود شدنی است
در خون قربانی خویشتن نشستن، بزرگی نبود
نگارش در خون؟
نوشتن با خون؟
نشاندن در خون؟
هرگز
انتقام جویی نخواهم کرد
ترحم و دلسوزی هم نه
تو را به شرمساری ات واخواهم گذارد
تو را به تباهی ات واگذار خواهم کرد
تو را به ناپیداکران خواهم سپارد
****
اکنون به احتضار افتاده ای
رنگ پریدگی ات از ترس است، نه؟
نعره های ات هم دیگر فاتحانه نیست
از جان سپردن است؟
شاید هم از دست رفتن انسانیت؟
یا شاید فقدان شعور؟
ضعیف، پیش پا افتاده، تباهی زده
تو اکنون در تک و پوی غلبه بر سرنوشت
من؟ در اندیشه ی “حق تعیین سرنوشت”
تو؟ از برده داری به مرگ خواری
من؟ از اسارت به سروری
تو؟ به سوی فرومایه گی، بی تباری
من؟ فراسوی بلندپایه گی، والاتباری
تو؟ در ماتم از دست رفتن “قدرت”
من؟ در رویای فرهیخته ی “هویت”
تو؟ تباهی زده، ساکن تباهی زده ترین شهر
من؟ در شوریده گی بنای سرزمین ام، آرمان شهر
****
رنگ پریده گی ات از ترس است، می دانم
نعره ات هم از جان سپردن، نیک می دانم
هم فقدان شعور
هم از دست رفتن انسانیت
ضعیف، پیش افتاده، تباهی زده
در تقلای غلبه بر سرنوشت
من اما؟
من اما، یک دسته واژه
تنها یک دسته واژه
“حق تعیین سرنوشت”
“حق تعیین سرنوشت”…..
تو را به شرمساری، تو را به تباهی ات….
November 6, 2013
One Min Read
340
Views