با ملت کرد، عدالت يا عداوت؟
(قاضي گفت: ایران شیر بود، چهارتا خائن مثل تو گربه اش کردند و الان هم، خود خیانتکارت با رفيقهايت، يک مشت مرفه بي درد، اوباش هم محفلی، می خواهید این گربه را موش کنید؟ اجازه نخواهم داد…برو به دنیا بگو فلاني مي گويد: “تو بهزاد خوشحالی، به جرم کرد بودن متهم هستی حتی اگر عکس آن ثابت شود.”)
سال 1378 بود در عصر یکی از روزهای آخر اردیبهشت پس از 93روز بازداشت انفرادي در اداره ي اطلاعات سنندج، با پیراهن یک دست خاکستری مزین به همان ملایکه ی معروف ترازو به دست و شمشیر عدالت نشان اش، سوار بر مینی بوس زندان به دادگاه رفتیم. همه هم جرم و خوشبختانه این بار، صمیمی تر …
“هیمن” و “لقمان” و “سوران” و “فرزاد” و “فرشید” روبروی ما با دستبند و من و “مسعود” و “جمیل” و “صلاح” این طرف.. از همیشه بیشتر شبیه هم بودیم. علاوه بر “اندیشه ی مشترک”، “لباس مشترک”، “دستبند مشترک”، “اتهام مشترک”، “دوران بازداشت مشترک”، “شکنجه ي مشترک”، “سلول های مشترک”، “درد مشترک”، “قاضی مشترک”، “دادگاه مشترک” و مهم تر از”همه پیمانی مشترک” دگر بار و دو صد بار و اکنون چه زیباست این “روان مشترک” و “هدف رهایی” باز هم مشترک. اکنون شاید بتوانم ادعا کنم هم پیمانان آن روز، همه برای آزادی و آرمان خواهی مشترک، زندگی را به اشتراک گذاشته ایم.
اول روسای محکمه ی قضا(رييس شعبه ي اول دادگاه انقلاب کردستان در آن روزها)، همان بود که سیاسی –امنیتی ها را در چشم بر هم زدنی سیاست می کرد اما نمی دانست این معامله با جان انسان ها، از آن سوداگری های دودکی و نصف شب ها از دیوار ناموس مردم بالا رفتن نبود که یک عمر بزنی و بکیفی و بچاپی، آخر سر هم به افتخار بازنشستگی مفتخر و لوح تقدیری و از این حرفها…
…همراهان یک به یک به اتاق قاضی رفتند و در کمتر از 5 دقیقه “به اتهام” این قانون و به”استناد” آن ماده و به”موجب” این تبصره، وجوه مشترک دیگری بر ما آشکار کردند … نمی دانم از آخر، اول بودم یا از همان اول، آخر. بالاخره نوبت من هم رسید تا در برابر قاضی و فرشته ی ترازو به دست و شمشیر عدالتش از خودم دفاع کنم:
“بهزاد خوشحالی؟! …به اتهام اقدام علیه امنیت ملی و… خلاصه خیلی گفت (63 مورد اتهام و کيلو کيلو پرونده). ناگهان چشم از پرونده برداشت و در چشمانم خیره شد:…
”فکر کردی کی هستی؟ هیچی نیستی… به والله هیچی نیستی… حیف… حیف!!.. می خواستم آدمت کنم… آدم… ایران شیر بود، چهارتا خائن مثل تو گربه اش کردند و الان هم، خود خیانتکارت با رفيقهايت، يک مشت مرفه بي درد، اوباش هم محفلی، می خواهید این گربه را موش کنید؟ اجازه نخواهم داد…برو به دنیا بگو فلانی… (لازم نيست اسمش را بگويم چون حالا بدبخت تر از آن چیزی است که بتواند بار این شرمساری را به دوش بکشد)… برو به دنیا بگو:
“تو بهزاد خوشحالی، به جرم کرد بودن متهم هستی حتی اگر عکس آن ثابت شود.”
کرد بودن اتهام جديدي بود. تازه فهميده بودم چه وجه اشتراک شگفتی با میلیون ها کرد دیگر دارم، اتهام من کرد بودن است و به همین خاطر، هرجا که بوی مرگ و خون و رنج و شکنجه و آزار و زندان بیاید من به جرم کرد بودن متهم هستم و ضرورتا شایسته ی مجازات …. یک کرد به جرم کرد بودنش حتی اگر عکس آن هم ثابت شود، متهم است و باید….
عجب…؟!
سرانجام با رفتن به تشخیص هویت زندان مرکزي سنندج، “پلاک مشترک” را هم از اسارتگاه هدیه گرفتیم تا ازین به بعد، به اصطلاح، به اتهام مشترک اقدام علیه امنیت ملی سابقه دارمان بخوانند. دیگر نمی توانستیم خود را از بقیه جدا بدانیم گویی همه درست مثل هم شده بودیم…
قاضی شهر ما سر انجام در یکی از همان شب هایی که تاریکی شب را نقاب بالا رفتن از دیوار ناموس مردم می کرد آن سوی دیوار، ناموس، در دام غیرت کردها بر جای گذاشت و بی سر و صدا رفت. اگرچه بعدها در شهر خودش به قول یکی از هم ولایتی های نکته سنج خودش، به دريافت لقب “سلطان دود” مفتخر شده بود اما هرگز تاوان آن همه طنابی را که با نام قاضی به گردن ها انداخت پس نداد و من نیز اکنون مانده ام که با مصیبت کرد بودن و درد اسارت مام میهن چه کنم؟ هنوز هم روزی نیست که صدای قاضی شهرمان را نشنوم که می گفت :”تو …به تاوان کرد بودن متهم هستی حتی اگر عکس آن هم ثابت شود.
…و اکنون می دانم چرا در هر جا آتشی برپاست یا “کرد”ی را به اتهام کرد بودن مجازات کرده اند یا آنکه از گوشت و خون و پوست و وجودش ـ برای شادی یا سوگواري دو دسته ی دیگر ـ سفره ای آراسته اند…
توضيح: اين يادداشت-خاطره را در هفتم اسفند1382 (سالروز بازداشت خودم و جمعي از هم پيمانان)نوشته ام و بدون هيچ تغييري در متن، به همه ي دوستان پيشکش مي کنم