وحید کمالی:
بهش گفتم امروز بارون شدیدی اومد و منم داشتم توی خیابون رانندگی میکردم .
یه دفعه هوس خیس شدن کردم !
ماشین رو کشیدم کنار جاده و رفتم زیر بارون …احساسم رو که ازش گرفتم اومدم نشستم تو ماشین دوباره ….
گفت : مگه امروز بارون اومد ؟ گفتم : یه بارش حسابی و کوتاه
گفتم: راستی تا حالا خیس خیس شدی ؟
گفت :آره چطور ؟
گفتم :یاد تبریز و دوران دانشجوییم افتادم که گاهی وقتها دلم تنگ می شد و روبری غروب قشنگش می ایستادم دلم میخواست خیس بارون باشم چون برام مثل دوشِ معنوی بود !
با لحنی جدی تر گفت : آره خیس شدم
گفتم : خودت خواستی خیس بشی یا گرفتار بارون شده بودی ؟
این سئوالم خاک روی خاطراتش رو پاک کرد و صورتش بی اختیار تلخیی عجیبی رو درخودش حس کرد !
گفت : خیس شدم ولی خودم نخواستم …من بچه سوسول بودم !
کمی مکث کرد و گفت : سال 59 بود دوران جنگ کوردستان ، من بچه بودم رفته بودیم تبریز ، غروبش خیلی دلتنگه خیلی
گفتم : خب من دلتنگیشو دوست داشتم چون حس خیس شدن بهم میداد.
گفت : خونه مون به خاطر فرمان سراسری خمینی برای جنگ علیه کوردها و وقوع جنگ کوردستان رفته بود تبریز.آواره شده بودیم.
گفت :میدونی چی گفته بود ؟
گفتم : نه !
گفت : این جانی فتوای جنگ و قتل عام کوردها رو داده بود وشعار دولت برای ارتش این بود ؛ تا غائله کوردستان رو سرکوب نکردید پوتینهاتون رو از پاهاتون درنیارید ”
یه لحظه معنی حرفشو تجسم کردم !
خودم رو در دنیایی از وحشت دیدم …ضجه کودکان کورد ، بدبختی و داغ به دلی مادران کورد و فارس و…و هزار مصیبت دیگه برام متجسم شد .
تنم خیس خیس شده بود …خیس اول !
بعد از عموش و مادر بزرگ و داییش حرف زد ..
عموم و مادر بزرگم توی بمباران کشته شدن
جنگ ایران و عراق بود سال 63 ، عموم تیکه تیکه شده بود طوری که زود تیکه های بدنش رو جمع کرده بودن نکنه کسی ببینه !
مادر بزرگم هم زخمی شده بود اعزامش کرده بودند به تبریز اونجا توی بیمارستان مرد.
میدونی بابام چی کرد ؟ خودش رفت جنازش رو آورد ،تا سقز تابوتش رو روی ماشین خودش گذاشته بود. گفتم مگه آمبولانس نبود ؟
گفت : نه همه جا بمباران می شد آمبولانس کجا بود ؟
ولی توی همه کوردستان پیچیده بود که فلانی جنازه مادرشو خودش از تبریز تا سقز با ماشین خودش آورده .
کمی تعجب کردم ولی هیچی نگفتم !
گفت : میدونی چی عذابم میده ؟
گفتم : نه
گفت : وقتی سال 59 جنگ سقز شروع شدو رژیم به کوردستان حمله کرد ما رفته بودیم تبریزو بعد از جنگ وقتی داشتیم به سقز برمی گشتیم، آخرین ایست بازرسی توی مسیر نرسیده به سقز یه پرچم سفید به آنتن ماشینمون بستند .
گفتم : چرا ؟
گفت : به نشانه تسلیم بودن ما ! یعنی ما جزو تسلیم شدگان هستیم تا نیروهای سپاه و ارتش توی سقز اجازه بدن بریم داخل شهر .
فکرشو بکن ؛ برای ورود به شهر خودمون و خاک خودم باید نشان تسلیم بودن رو به دوش می کشیدیم ، از اون موقع تا الان دارم دیونه میشم .
تنم دوباره خیس خیس شده بود…خیس دوم !
گفت : مرگ داییم کمرم رو شکسته و مرگ هیچکی تا اون موقع مثل مرگ اون برام سخت نبوده ، عاشقش بودم ..انگار عشقم رو از دست داده بودم ، سوخت … شایدم سوزوندنش چون سیاسی بود ، مرگش مشکوک موند.
کمی سکوت کردم ، داشت چیزی مینوشت روی صفحه کامپیوترش …نیم نگاهی به من انداخت ، بغضی خفیف گلوش رو گرفته بود . فکر کنم نه اون نه من انتظار نداشتیم پایان جواب سئوال من در مورد خیس شدن چنین پایان غمگینی داشته باشه!
درونش پر از تنفر بود ، نمیدونم نسبت به کی و به چی ولی برق چشماش چراغ امید به انتقامی شیرین رو در دل منم روشن کرد .
درونش خیس خیس شده بود !
کمی دیگه سکوت کرد …
گیج شده بودم ، چرا ازش سئوال کردم ؟! دوباره به خودم گفتم : خب از هرچی بپرسم پایانش همینه !
خواستم چیزی بگم یه دفعه گفت : زندان که بودم شکنجه گرم …
گفتم : بسه نگو دیگه نمیبینی منو ؟
خیس خیسم …بَسَمه
باران بعدیت رو بزار برای یه روز دیگه
خیس خیسم …خیسِ سوم !
.
.
.