در شرايطي شروع به اين نوشته ميكنم كه حال عجيبي دارم چون باخبرشدهام كه قرار است چهارشنبه 20/8/1388 بميرم. جالب است از روز مرگ خود باخبر باشي. به همين دليل نميتوانم حالي كه دارم را توصيف كنم، ولي مطمئنم كه ترس نيست. يك نكتهي مهم و قابل توجهايي كه دارم اعلام آمادگي بچههاي غيرسياسي براي هرگونه واكنشي نسبت به اين قضيه بود. حالا دوستان سياسي جاي خود دارد و من در اينجا از همهي آنها تشكر ميكنم كه اينقدر احساس همدردي ميكنند. بالاخره شرايط سخت است ولي من با شرايط سخت آشنايي ديرينه دارم. هر لحظه ممكن است اتفاق ناگواري رخ بدهد و من به تاريخ 20/8 هيچ اعتمادي ندارم. متعجب از اين همه بيعدالتي كه در تمام زمينهها نسبت به خلقم و خاكم مرا ديوانه كرده و اين ناعدالتي كه در حق من شده مثل قطرهاي در اقيانوس ميباشد كه به كرد و كردستان شده است و اين نه براي اولين بار و نه براي آخرين بار خواهد بود. با اين حال دسته به اعتصاب خشك زدهام و منتظر خواهم ماند تا ببينم چه اتفاقي خواهد افتاد و خوب ميدانم مرا به جنگ رواني تمام عيار دعوت كردهاند و من هيچ آلات تدافعي ندارم و فاقد قدرتي هستم كه بتوانم با آنها مقابله كنم و فقط لبخند ميزنم. و خوب ميدانم كه من و همهي كساني كه براي آزادي تلاش ميكنند برندهي اين جنگ خواهيم بود و هميشه درود ميفرستم براي كساني كه خون پاك خود را در راه وطنم نثار كردهاند؛ چون خون آنها ريشهي مبارزه را هميشه سبز نگه داشتهاست و اين روند ادامه خواهدداشت.
واپسين شعاع آفتاب شبانگاهي
نشاندهندهي راهيست كه خواهان درنوشتن آنم
ابرهايي كه با وزش باد درحركت است[هستند]
نشاندهندهي راهيست كه خواهان درنوشتن آنم
خشخش برگها در زير قدمهايم
ميگويد: بگذار تا فرو افتي
و آنگاه راه آزادي را بازخواهي يافت.
“هرگز از مرگ نهراسيدهام” حتي اكنون كه آن را در قريبترين فضا و صميمانهترين زمان در كنار خويش حس ميكنم. آن را ميبويم و بازش ميشناسم؛ چرا كه آشناييست ديرينه به اين ملت و سرزمين. نه با مرگ كه با دليل مرگ سرِ صحبت دارم.اكنون كه تاوان دگرديسييافته و به طلب حق و آزادي ترجمهاش نمودهاند، آيا ميتوان باكي از عاقبت و سرانجام داشت؟ «ما»يي كه از سوي «آنان» به مرگ محكوم شدهايم در طلب يافتن روزنهاي به سوي يك جهان بهتر و عاري از حقكشي در تلاش بودهايم، آيا آنان نيز به كردهي خود واقفاند؟
در شهر كرمانشاه زندگي را آغازيدم، آنجايي كه بزرگيش ورد زبان همميهنانم است، آنجايي كه مهد تمدن ميهنام بوده است. تطور ذهنم بدان سويم كشيد كه تبعيض را و وضعيتي ناروا را بفهمم و از اعماق وجود دركش نمايم كه گويا ستم بود، ستمي در حق من چونان فردي انساني و در حق من چونان مجموعهاي انساني. پيگيريي چرايي ستم و رفع آن به هزاران فكرم راهبر شد، اما وااسفا كه آنان چنان فضا را مسدود و حقطلبي را مهجور و سركوب كردهبودند كه در داخل راهي نيافتم و فرداي محدودههايي تصنعي به مكاني ديگر و مامني ديگر كوچيدم: من( پيشمهرگهي كومهله) شدم، سوداي يافتن خويش و هويتي كه از آن محروم شدةام مرا بدان سو كشاند. دور شدن از خواستگاه كودكي هرچند آزاردهنده و سخت بود اما هيچگاه باعث انقطاع من از زادگاهم نشد. هر از گاهي به قصد تجديد ديدار و بازيابي خاطرات روانهي خانهي نخستين ميگشتم، اما يكبار آنان ديدار را به كامم تلخ كردند؛ دستگيريم كردند و به قفسم انداختند. از همان آغاز و با پذيرايي انساندوستانهي دستگيركنندگانم!! فهميدم كه همان سرنوشت تراژيك و غمناك همرزمان و رهروان اين راه پر رهرو به انتظار نشسته است: شكنجه، پروندهسازي، دادگاههاي سرسپرده و شديداً تحت نفوذ، حكم كاملاً ناعادلانه و سياسي، و در نهايت مرگ… .
دفتر خاطرات شهید احسان فتاحیان (بخش یازدهم)
October 11, 2012
3 Mins Read
538
Views
