روزها و شب هاي شگفت انگيزي است اين ايام، عاشقانه اي است فرا احساس و برتر از عقل، خنکاي پاييز تنه به تابستان داغ مي زند اما گرما، تازه آغاز شده است، گرمايي از جنس ارادگان يک ملت براي “ژيانه وه”، طبيعت، به زردي مي زند اما گونه هاي يک ملت، کم کم دارد گل مي اندازد، و اراده اي به ميان آمده است نه از جنس خواهش و التماس براي اينکه آن ديگري که عمري بر تاخت و انکار کرد و سوخت و کشت و نپذيرفت، از جنس قدرت است، اراده ي معطوف به قدرت و “بودن”، نه، “شدن”….و اکنون روزهايي است که “کيان مستقل يک ملت”، نماد روشن انديشي و نشاني بر دانايي….العجب از اين بازي گردون.
اين روزها فرزندان ملتي که جلاي “نيشتمان”کرده اند به قول ادوارد سعيد، بيش از هر زمان، احساس مي کنند مفهوم خانه موقتي است و مرزهايي که تا امروز هم، زندان ما شده بود همان مرزها و ديوارها، فردا، همين نزديکي ها، ما را در زادگاهمان دربرخواهند گرفت.
کسي چه مي داند؟ شايد هواشناسي هم پيش بيني کند زمستان امسال، سبزترين بهار يک ملت خواهد شد.
و در اين همهمه ي فزاينده، بند پاياني عاشقانه ي آن شاعره ي کرد را زمزمه مي کنم که چگونه نرد عشق مي بازد با نيشتمان:
“يان له باوه شم بگره و بمرم/ يان له باوه شت ده گرم و ئه ژيم”
و اندکي بعد ابياتي از يک تاريخ دورتر که گويي، همان دوران، براي اين روزهاي ما سروده بود آنچنان:
إذا الشعب يوما أراد الحياة
فلا بد أن يستجيب القدر
ولا بد لليل أن ينجلي
ولابد للقيد أن ينكسر
(ب.خ)