برای مادران ، رفتن، همیشه زود است
تقديم به تمام مادران جهان
به خلسه ای آرام فرورفته، گویی سرانجام احساس می کند اکنون مهياي سفر شده است
***
وجودش انباشته از دردهای دیگران بود ، اضطرابی آگاهانه بر همه آنچه درماندگی اش می خوانند و رنج می نامند . مردن و مرگ و درباره اش شنیدن را خوش نداشت، بارها بر درماندگی ترحم انگیز آنهایی که مرگ را زار می گریستند اشک ها می ریخت اما گویی مرگ را می شناخت ، در این سالهای واپسین اما مرگ را دیده بود شاید، چندین بار و هر بار، هر دو به قناعت رسیده بودند که هنوز هم می تواند مرهمی چند بر دردهای خاموش دیگران باشد، پیش از خاموشی مرگ شان، این مرگ هم چه تضادها كه با خود ندارد
***
در پایان آخرین زمستان واپسین نفس های درد ، در پایان آخرین زمستان واپسین شماره های بی شمار و بي شماره، هفت سین عاریتی نوروز را هم به یاد می آورد . در لحظه تحویل سال درد ، دستانش را چون پیچك، تند، به دستانم پیچیده، باز هم برای انسان طلب خوشبختی می کرد، اما از سالهای پیش از این ، گویی نیک دریافته بود که در این دنیای نامردی و بی مردمان ، دیگر نه کسی سفره مهربانی های اش را به میهمانی خواهد آمد و نه سینه ای دیگر پناه که پناه بی پناهان باشد و پناهگاه رازهای نهان….
***
فردا دیگر مادر نیست و ما هم، فردا، بی مادر، باز خواهیم زیست، نمی دانم از این همه بی درمان درد و آن همه نامردمی ها و نامردمان ، به که پناه برم ، نمی دانم دردهای بی پایان بی دردی این سرزمین سراپا دردمند را به که بگویم و واژه گان ساده اما روان اش را که همیشه از جان می گذشت از که باید بشنوم باز :
“…بچه جان ! من این حرف های گنده گنده را نمی فهمم طوری بگو متوجه شوم ….” و “…نگران نباش! روزی خواهند (ت) دانست “.
***
نمی دانم به ژوان ام چه بگویم ؟ آن قدر درد اش را دیده بود که او هم دلداری ام می داد : ” بابایی ! بهتره نجات ترش بشه”….
و من بهت زده که ژوان هم دردهایش را فراتر از رنج ، به مرگ ، نجات تر ، می خواهد هر چند می داند باز هم بی کس تر و بی مهربان تر خواهد شد . فردا مادر دیگر نیست و خزان خانه ی ما سالهاست خبر از زمستانی سخت می دهد فردا مادر دیگر نیست
او که در روز عشق ، به دنیا آمده بود تا بلکه عشق ورزیدن را اندکی به یاد جهان آورد شاید اگر اکنون هم نفسها امان اش می دادند و توانی داشت برای سخن گفتن ، دوباره می گفت : پسرم شرمنده که نمی توانم در سالروز تولدت کنارت باشم…
مادر را هم باید به سروش مرگ واگذارم ، او را وامی گذارم بلکه با دیگران مهربانتر قصه مرگ وا بکند
اما اکنون می دانم برای مادران ، رفتن، همیشه زود … برای مادران، مردن همیشه زود است …
بگذاریم آسوده باشد ، شاید مرگ رستگارش کند…
****
“و سرانجام مادر، در عصرگاه آن روز رفت و تا هميشه تنهاي مان گذاشت
(اين”ماتم نوشت” را در تاريخ23.1.90درست در لحظاتي كه مادر، در حال تسليم شدن به فرشته ي مرگ بود نوشته ام)