“…”
روی صورتها مرگ میپاشد
از گردن میآویزد
با کوتاه و بلند کردن زنجیرها، دلخوش میکند
به جای هوا، سیانور امید میدهد
خون میریزد
تیرباران میکند
دار میزند
و “ما” همچنان
از “ا” چرا بالا و پایین میرویم
اکنون دیگر
بامدادی بدون اعدام
شامگاهی بدون زنجیر و
روزی بدون خشونت
وجود ندارد
گویی این دریای خون، خشکسالی نمیشناسد
****
چند وقتی است می ترسم از آزادی و انقلاب و رهایی و مبارزه بنویسم
میترسم بگویم بزرگترین حق، آزادی و بزرگترین آزادی، حق تعیین سرنوشت است
مدتی است دیگر داستان ستارگان و آسمان را نمیخوانم
به زمین چشم دوختهام و
حتی نمیخواهم نگاهی به آسمان بیندازم
میترسم بگویم و بنویسم
مبادا بخندند که “ای بابا”…..
****
این روزها شنیدن خبر اعدام، قابل تحملتر از گران شدن قیمت سیبزمینی شده است و من
بی تعارف بگویم “ما”
همواره از یک نقطه ی تاریکی به نقطهی تاریک دیگری میرویم و
برای توجیه نرسیدن به روشنایی،
به افسانه پناه میبریم….
این روزها، سرزمینی به سوی تابوت برده میشود و
ما
همچنان، از “ا” چرا بالا و پایین میرویم….
ب.خ