معامله ي بزرگي در راه است و جماعتي مصمم که جماعتي ديگر را قرباني اين بازرگاني پرسود کنند و بخشي از زمين خانوادگي را به همسايه گان آن سوي مزرعه هديه کنند.
آنها حتي اربابان محلي را راضي کرده اند اينان هم را بي نصيبشان نگذارند.
عشاير بالا کوه و قبايل دشتکي نشين که تا ديروز، بر سر اينکه کدام يک مزرعه بان تر هستند و کدامين باغداري مي دانند همديگر را مي کشتند حالا تباني ياد گرفته اند آن هم از نوع “تباني فعال”، و بر سر خوان نعمت، سهم خود را به جيب هم زده اند. تنها بايد جشن بزرگي برگزار کنند و دختر آفتاب نشين را که عمري به پاي برادران هر سه قبيله سوخت و ساخت به خان والا که اين روزها کليد اسرار آميزي هم به کمر بسته است شوهر دهند.
خانواده ي عروس را هم دارند کم کم راضي مي کنند. راضي نشوند چه کنند؟! خدا به همه رحم کند. نمي دانم اين “طاعون سياه ” چه آتشي شده است بر خرمن هاي اين مزرعه ي افسون شده……
من هم که قصه ي همان مرد يخ فروش، خيلي سال است داد مي زنم، حالا ديگر دوتايي داريم آب مي شويم، من از غضه و او هم از گرما…
صداي ژوان و شعرهاي کودکانه اش ناگهان:
“زه ماوه ن و زه مزه مه/ ئه چين بو مال کا حه مه/ کا حه مه خوي ژني بوو/ ژني چاخ و چلي بوو……”
تلخندي و قطره اي اشکي و پرسشي به بلنداي افق ديرگاهان اين روزهاي مان که “چرا سهم اين مردم از سرخي، يا خون بوده است يا شرم؟….سهم گونه هاي مان هم همچنان زرد…و روزگاران هم که ديگر هيچ، سياه سياه….
شايد بيرقي ديگر بسازم سرخ و زرد و سياه، و کسوفي در ميانه، بي اشعه،
کسوفي در ميانه، بي اشعه
(ب.خ)
شايد بيرقی ديگر بسازم سرخ و زرد و سياه
August 8, 2013
2 Mins Read
531
Views