می گویند “ایزدآپولو” در جنگل، “دافنه” ی پری را تعقیب می کرد. عاشق او بود اما دافنه که همه تحسینش می کردند دیگر نمی توانست زیبایی اش را تحمل کند و از خدایان کمک خواست: “این زیبایی را نابود کنید که آرامشم را ربوده است”. خدایان خواسته ی دافنه را پذیرفتند و او را به درخت برگ بو تبدیل کردند. آپولو دیگر نتوانست او را پیدا کند، او بخشی از گیاهان اطراف شده بود. “دافنه” به گونه ای عمل کرد که همه ی ما خوب می دانیم:
بارها استعدادهای خود را نابود می کنیم زیرا نمی دانیم با این استعدادها چه کنیم و یا حاضر به پرداخت هزینه های آن نیستیم چون متوسط و هم رنگ جماعت بودن، آسان تر است از مبارزه برای تجلی بخشیدن به تمام توانایی و استفاده از عطایا.
واقعیت آن است که ما در بسیاری از موارد، برای به دست آوردن یا حفظ یک زندگی آرام، خود را از موهبت اندیشیدن، تفکر و تعقل محروم می کنیم. ما در بیشتر موارد در حالی که می دانیم باید، حاضر نیستیم تجربه ی “سوژه بودن” را برگزینیم و آرام، اما محروم ” ابژه ماندن” را ترجیح می دهیم و با آن سر می کنیم. ما حاضر می شویم برای بازداشتن خود و دیگران از پرداخت هزینه های “خود بودن”، “دیگری بودن” را بپذیریم و حتی با حقارت های حاصل از آن نیز کنار بیاییم و این گونه است که روز به روز بر پوست این “گریز از خود”، لکه های سیاهی ظاهر می شوند که اتفاقا نشانگان مرگ “ما” نیز هستند.
تلاش و تقلای ما برای “دیگری شدن”، التماس های ما برای پذیرفته شدن از سوی “دیگری”، توجیه “خود دیگری شده” برای “دیگری ناخود”،”خود” را به بی عقلی صرف زدن برای راضی نگه داشتن “دیگری” لیبیدوی ما را کاملا محاط کرده است و ما را به جای جدال بر سر اثبات “خود”، به جدالی بی شرمانه برای “دیگری پذیری” کشانده است.
اگر “دیگران” – دور نرویم “خود”ی های دیروز ما- به درجات مختلف در راه چیزی مبارزه می کردند اما امروز سرباز مدافع هیچ چیز- حتی دیوانگی های خود-نیز نیستیم و این واقعیتی است که متاسفانه حتی “خود” نیز تشخیص نمی دهیم و برای اثبات آن، دلیل هم می بافیم تا اندکی از بار طاقت فرسای سرسپردگی بکاهیم و یا فلاکت سرسپردگی را جلوه ای درست و منطق پذیر ببخشیم. برای ما سهم آینده، جز یک زندگی خفیف، ناقص و استعاری نخواهد بود مگر آنکه بپذیریم و بخواهیم که می توانیم…
آری! ما می توانیم اگر بخواهیم….