عوامل روانشناختي ناسيوناليسم و ايدهي ناسيوناليسم به عنوان يك آسيب شناخت، اگرچه در نظريهي ناسيوناليسم كاملاً تأثير گذارند اما به صورت عميق كاويده نشدهاند. علاوه بر اين، بايد به بررسي عناصر «عقلايي» و «غير عقلايي» موثر در مسألهي ناسيوناليسم نيز پرداخته شود. در ادبيات ناسيوناليسم قومي، «ملت باوري» يك عنصر «واكنشي»، بر پايه «احساسات گرايي» (Emotionalism) است به صورتي كه وجهي «غير عقلايي» به مسألهي «ملت باوري» بخشيده است. تأكيد ويژهي ناسيوناليسم قومي، پا فشاري بر مسألهي قومي به عنوان اولين و آخرين عنصر تأثير گذار است، اما در ناسيوناليسم مدني، تعلق ملي به معناي دستيابي به «عقليتي» است كه بر تمامي اعضاي جامعه موثر و براي همه آنها مهم است. اكتساب يا فراگيري (acguistion) هويت ملي و عمل فرماسيون ملي، فراتر از هيجان غير عقلايي، پروسهاي كاملاً عقلايي بوده و بر يك «ميثاق» دلالت ميكند.
ناسيوناليسم، يك ضرورت اجباري (Compulsive necessity) براي تشكيل يك جامعهي سياسي معين است. ملت باوری ميتواند «پسگرا» يا «واپسگرا» و «سازنده» يا «مخرب» باشد. آن ميتواند عنصر اوليهي حركت يك جامعه به سوي جريان توسعه باشد يا توسعه را در جامعهاي از حركت بياندازد. اما آنچه در اين ميان مهم است، حضور دائمي ناسيوناليسم در حيات سياسي يك جامعه- آشكار يا پنهان- و تأثير مستقيم آن بر روند حركتي جامعه است. اين «حضور دائمي» و «تأثير مستقيم» است كه در بسياري موارد به نام «هويت ملي» شناخته ميشود. «هويت ملي»، تراوش رواني (Psrchologic) يك احساس عقلايي در قالبي «سياسي» است. سياستهاي هويت درست در نقطه مقابل سياستهاي «تعلق» قرار دارند. ناسيوناليسم، رجوع به نيازهاي داخلي و معين يك جامعه و در واقع، پاسخ به آن به عنوان يك «نياز روانشناختي» است و در اين ميان، هويت، عامل گردهم آوردن مردم و اشخاص در قالب يك جامعه است.
ملتباوري، ضرورتاً، يك تحرك تودهاي (Mass Movement)، لطيف (Volatile) و پويا (dynamic) است كه در جامعه انباشته، و در حكومت متجلي ميگردد. پل جامعه- حكومت در انباشت و تبلور ناسيوناليسم نيز طبقهي نخبهي جامعه (elites) است كه رفتار و ارتباط را در هر دو حوزهي مذكور تعيين ميكند. (از ميان سه عنصر تحرك تودهاي، لطافت و پويايي، تنها تحرك تودهاي وجه مشترك ناسيوناليسم قومي و ناسيوناليسم مدني به شمار ميآيد). اما ويژهگي بنيادين ناسيوناليسم، وجود آن به عنوان انگيزهي اوليه اي است كه در پروسهي طبيعي حركت جوامع به سوي مدنيت و توسعه شكل مييابد. متأخرين حتي پارا فراتر از اين گذاشته و ناسيوناليسم را نتيجهي طبيعي توسعه در جوامع ميدانند. در اين ميان، هويت به عنوان زيربناي آگاهي ملي نيز حدود سياسي يك قلمرو را به صورت طبيعي نشانه گذاري ميكند. بدين ترتيب، ميتوان گفت ملتباوري و مليت، يك ويژهگي بنيادي در ميان يكايك افراد در يك قالب جمعي است. همين ويژهگي سبب شكلگيري حوزهي فرهنگ سياسي و حوزهي محيط سياسي در يك قلمرو شده و حس مالكيتي به اعضاي آن جامعه ميبخشد. بنابراين، اگرچه ناسيوناليسم امري دروني است اما تظاهرات بروني آن در قالب «فرهنگ سياسي»، «قلمرو سياسي»، «حكومت» و… نمود پيدا مي كند، از اين رو نظر به ويژهگي «روانشناخت» و «دروني بودن» آن، در تمام دورانهاي تاريخي حضور دارد. (بنابراين سخن از تعلق آن به دوران مدرنيته، پست مدرنسم يا هر دوران ديگري، ميتواند ناصحيح باشد.)
در ناسيوناليسم، به هم پيوستگيها ديناميك (پويا) بوده و در قالب «فرافرهنگ» همواره واجد پتانسيلهاي بالقوهاي براي پديدار شدن هستند. آن، نتيجه يك مجموعه شرايط اجتماعي است كه در نتيجهي گذار از «فرهنگ ايستا» به «فرهنگ پويا» و در ادامه «فرافرهنگ» به وجود ميآيد. بنا به اثر اين باور در فرهنگ، تأثير آن، نه فقط بر روي «تصميم سازان سياسي» يا «نخبگان»، بلكه يكايك افراد جامعه خواهد بود به گونهاي كه تمام اعضاي جامعه را به هم نزديك ميكند. رابطهي «هويت» و «ناسيوناليسم»، نتيجهي اين عمل و تعاملات ميتواند باشد.
ناسيوناليسم در دوران «مدرنيته» (و پست مدرنيسم)، ابزاري براي ترك اجتماعي و يك روش باز تعريف (redifinition) است. در اين ميان نقش نخبگان (elites) را در آگاهي بخشي، مديريت و اثربخشي ناسيوناليسم در جامعه نبايد ناديده انگاشت.
اين جريان، به تولد يك «فرافرهنگ» ميانجامد كه با ابزار «آموزش» و «پرورش»، به توليد يك «مهندسي فرهنگي» انجاميده و سرانجام در قالبي سياسي متمركز ميشود.
بنيانهاي حركت به سوي «مليت»، در دو مشخصهي اصلي تقسيمبندي ميشوند:
– تعاقب (پيگيري) هويت ملي در دولت- ملت به عنوان يك شاخصهي داخلي
– وجود هويت ملي به عنوان «باز تأييد» فرهنگ به مثابه يك مشروعيت سياسي
مخلص كلام آنكه بنياد يا مفهوم «مليت». در فرماسيون اجتماع توده به عنوان جريان اصلي ناسيوناليسم شناخته ميشود.
****
ناسيوناليسم تأثير رواني عميقي دارد، تمام گروههاي اجتماعي را كه عضو يك ملت هستند تحت تأثير قرار داده و آنها را به مثابه يك كل واحد در كنار هم گرد ميآورد. روانشناخت ناسيوناليسم براي گروه به عنوان «واحد» از اهميت بالايي برخوردار بوده و يك عامل «انگيزشي» يا «محرك» در «فراشد» ملتباوري قومي است بنابراين «انگيزش» به مثابه يك ويژهگي «روانشناخت»، «موتور محركهي» ناسيوناليسم قومي به شمار ميآيد.
از سوي ديگر اين نيز يك فرضيهي غيرشفاف است كه «روانشناخت»، بخشي از طبيعت رفتار انساني است كه از خانواده و قلمرو خود دفاع كند بنابراين نميتوان حكم قاطعي صادر كرد كه قوميت بخشي از روان انساني است.
تئوريهاي مدرسي فرضيات بسياري ارائه ميكنند اما متأسفانه از وارد كردن متغير روانشناخت به دليل پيچيدهتر شدن تئوريها اجتناب ميورزند، از اينرو هنوز هم با دامن زدن به مسئلهي «هيجانات و عواطف» از ناسيوناليسم، رفتارهاي «ملتباور» و خواستهاي گروهها را توجيه ميكنند. عناصر ساختاري تئوريهاي ناسيوناليسم، در مقابل، با تكيه بر اجزاء ويژهگيهاي ملي را برشمرده و هوشياري ملي هر يك از گروهها را در پژوهشهاي خود وارد ميكنند. در اين ميان شايد با بررسي ميداني، با برخي ويژهگيهاي ملي نظير بالكان- ناسيوناليسم بيشتر آشنا باشيم، ناسيوناليسمي كه ريشه در نفرتهاي قومي كهن (ancient ethnic hatreds) دارد يا در مورد جمهوري ايرلند كه هوشياري ملي مبدع ناسيوناليسم در آن، “بيگانه هراسی مذهبي” (religious xenophobia) است.
“هوشياري ملي” در اروپاي شرقي، فاكتور اوليهي تشكيل اجتماع سياسي بوده است (شامل هر دو گروه نخبه و توده). براساس اين نقطه تمايز، كانون ناسيوناليسم به معناي در اختيار قرار داشتن «زمين» بيشتر در مرحلهي «پيشا سياسي» (prepolitical) بوده است كه ميتوان قوم (ethny) ناميد.
بنابراين، با استفاده از تئوريهاي ناسيوناليسم و ايدئولوژي ملت باوري ميتوان به تبيين «ناسيوناليسم قومي» پرداخت. اين بدان معناست كه تقاضاي تقسيم طبيعي براساس مليت، مليت- جنس (Nation- Sexual)، مذهب سرزمين و حرفه به عنوان عناصر ناسيوناليسم قابل اخترام بوده و وجه تمايز و عامل محرك به شمار ميآيند. اين عناصر، اجزاي درخشاني در فرماسيون ملي به مثابه فرماسيون سياسي در ناسيوناليسم قومي به شمار ميآيند. اما آيا اين بدان معناست كه اروپاي شرقي، تنها در مسير ناسيوناليسم قومي گام برداشته و واجد هيچ يك از عناصر ناسيوناليسم مدتي در سطح مفهومي نبوده است؟
هاچينسون معتقد است كه «ناسيوناليستهاي فرهنگي» ايدهي شهروند جهاني در ملتباوري سياسي را براي مللي كه به موجوديت سياسي خود ادامه ميدهند نپذيرفتند، چرا كه سياست نميتواند «عدالت بخش» يا «مشروعيت آفرين» باشد.
با اين وجود ايده آلهاي ناسيوناليسم قومي، متأثر از تئوري و عمل در اروپاي غربي، به تدريج عناصري از ناسيوناليسم مدني را به عنوان بخشي از «ملت باوري قومي» خود پذيرفتند و در طول زمان به نهادينه سازي آن پرداختند. اين عناصر، نه عوامل سياسي بلكه فاكتورهاي فرهنگي- قومي بودند. در واقع، عوامل فرهنگي- قومي (ethno Cultural)، مشروعيت سياسي (Pditical legitimacy) آفريدند. اين، ناسيوناليسم شرقي بود.
استفاده از واژهي «قوم» براي كنار هم قرار دادن افراد در اجتماع به عنوان عاملي كه «پيش از اين بوده است» و عدم استفاده از اين واژه به عنوان يك فاكتور بنيادين در تشكيل اجتماع، وجه تمايز دو ديدگاه ناسيوناليسم قومي و ناسيوناليسم مدني است. «خردمداري قومي» وزنهي مؤثري در تئوريهاي ناسيوناليسم مدني به شمار نميآيد و مورد توجه مدرنيستها نيست.
اگرچه ساختهاي پيشتر-موجود، هويتهاي قومي را نيز انكار نميكنند، اما لزوم توجه به تاريخ به عنوان يك موضوع اصلي و بااهميت، غير قابل انكار مينمايد. «قوم گرايان» با اهميت بخشي به موضوع «قوميت» و «فرهنگ- ساخت» ناشي از آن، مدرنيستها را در سياسي كردن فرهنگ مورد انتقاد قرار ميدهند. از نظر آنها «قوميت خردمدار» و «تاريخ» اهميتي والا در تئوري «ناسيوناليسم» دارند. ديدگاهي كه از نظر مدرنيستها، نگاهي پيشامدرن «Premodern » به شمار ميآيد.
در نقطهي مقابل، ناسيوناليستهاي مدني، “هويت ملي” را ريشه گرفته از يك مفهوم ايدئولوژيك ميدانند كه براساس تصوير سازي سياسي در اجتماع شكل گرفته و بنياد آن، نه «تاريخ ملي» بلكه “فرهنگ عمومي” (Public Culture) است.
منبع:
-نظریه های ناسیونالیسم/ اریک زولو-مارگارت مری نیکولاس/ ترجمه ی بهزادخوشحالی
-ناسیونالیسم دمکراتیک ودمکراسی چند فرهنگی/ گروه ناسیونالیسم پروژکشن/ ترجمه ی بهزاد خوشحالی
“هويت” از منظر “ناسیونالیسم قومی” و “ناسیونالیسم مدنی”
November 25, 2012
6 Mins Read
508
Views