و…تازه دارم می فهمم، که چرا در قصّه های از کودکی رنج، تا جوانی زجر و پیری درد، کلاغه هرگز، به خانه اش نرسید….
کلاغ سیاه بی گناه، از پس سده ها دیدن نادیدنی ها و، بیم زبان در منقار فروکشیده شدن، همان قصه ی همیشگی زبان سرخ و بَر باد، سر سبز، دم فروبستن و قارقاریدن آموخته بود…
کلاغ سیاه از پس دهه ها آگاهانیدن و کوشش بی سرانجام بیدار کردن و بانگ وا مصیبتا! وا دردا!…اما بیدار نشدن ها و، سنگین خواب ما، من و تو و م_ _ _ا ، سوخته از آتش غفلت باز هم من و تو و م_ _ _ا، چون شب هایمان بی فردا ، به سیاهی زده بود…
کلاغ سیاه داستان های از کودکی رنج،تا جوانی زجر و پیری درد، هر از گاهی چند، سیاه هم می پوشید و خود را به شب قالب، تا هم رنگ سیاه شبان اراده های سیاهِ سیاه کردن های روزگار من و تو و این م_ _ _ا ی تا هرگز نشد ما، از سیاهه های پنهان سیاه کاری سیاه اندیشان، سری دربیاورد و هم در این راه، بسیار سرها به باد داد….
تازه دارم می فهمم، چرا مادر بزرگ، در آن خانه ی قدیمی، با دیوارهای کاهگلی و حیات حوض گُلی و صندوقچه ی حکایت های دیو و پری برای سه پرورده گهواره ی سوگلی و ندیده جز سوگ ها بردخمه ی گِلی، از بیم جوانمرگ شدن دایی و خاله، بعدها هم من عزیز دردانه، همیشه آخر قصه، بالا و پایین ماست و دوغ را با قلاب کاموایی اش، قافیه می بست بلکه با نسبت دادن دروغ به کلاغ بخت برگشته از رنج دانستن و نتوانستن و، خورانیدن پیاله ای ماست و جرعه ای دوغ، سیاه روزگار م_ _ _ا را با غفلت خواب چرا بابا دیگر نبود؟ و چرا سفره مان بی نان ماند؟ و چرا مادر هر روز رخت همسایه را می شست؟ و شب ها از درد کمر، آه نداشته را با ناله ی بی نا، سودا می کرد؟ و دست آخر هم به سرفه ی خون مرد…. به سپیده دمان سیاهی های ناپیداکران، گرهی چند بزند، بلکه من و تو و م_ _ _ا ، گرچه نمی دانم کدام م_ _ _ا ، شاید همان “من” و “تو” و “او” ی ناتوان از جمع سه نفره ای بیش،یا همان که به حکم قانون اصالت زور، بیش از سه نفرش جرم، چندکی بیشتر در کنارش بمانیم و، مرگ خون را، شب و روزی دیرتر، به پذیره ….
***
امان از مادر بزرگ و هزاران قصه های صندوقچه اش که تمام نشد هرگز و، کلاغ نگون بخت هم هرگز تر….، آخر دیگر خانه ای نمانده بود و لانه ای تا مقصدی و امیدی، از آن پیاله ماست و جرعه دوغ هم، از خوان روزی خدا، سهم ما گشنه پلو کاسه ای…
دیگر پشم گاوها را نمی چیدند، پوستشان را می کندند، شیر پستان گوسفندها را آن قدر دوشیدند تا به خون نشستند…. قاروقور شکم من و تو و م_ _ _ا هم، صدای قارقار کلاغ ها را دیگر امان نمی داد و، سیاه تر شبانگاهان، جولانگه سیاهکاری ظلمت پیشگان و …. نقش سرخ، زرد بر سیاه….نقش سرخ، زرد بر سیاه…
***
دیگر نمی دانم چه بگویم؟ حتی قلاب کاموای مادر بزرگ هم نمی تواند دوغ و دوشاب این سیاهی را به هم زنجیر کند، نه بالا می توان جست و، نه پایین خیز،….تنها در پایین پایین، زیر زمین، آنجا که سیاهچالش می نامند، کاریز خون اینک، نشان زندگی، آن هم از مرگ!!!…عجب!!!؟ مرگ؟ نشان زندگی؟!!
***
قصه؟ تمام……مادر بزرگ؟ کلاغه؟ من؟ تو؟ م….ا؟ قصّه؟ دوغ؟ ماست؟ بالا؟ پایین؟ دروغ؟ راست؟ دیگر هیچ…. انسان؟ پایان؟ انسان؟! پایان….
***
خیلی سال بعد؟ نه. کمی نزدیکتر، همین طرف ها، این روزها، شاید اکنون، همین جا، پایین و بالا، قصه؟ راست: زمین، سرخ و سیاه، آسمان، زرد….جغدها آوازه خوان، کرکس ها خرامان، جام پیروزی سرکشان، به سلامتی انقراض انسان، به سلامتی انقراض انسان
پایان، اینسان….به سلامتی انقراض انسان
May 10, 2013
3 Mins Read
477
Views