پدر زبان به نصیحت کردن گشوده بود
دخترک می خندید: “چشم بابایی”….
پدر ادامه داد
دخترک باز هم خندید: “قربونت برم بابایی”….
پدر آن قدر نخ نما حرف می زد که خودش هم می دانست واژگانش بوی سبک مغزی می دهند
دخترک لبخند زد: “هرچی تو بگی درسته بابایی جان”….
پدر بازهم ادامه داد اما به روی خود نیاورد
دخترک دیگر لبخند نزد: با سر، آری گفت
پدر باز هم ادامه داد
دخترک با بهت پدر را نگاه می کرد:
“نه! این همان بابایی نیست که مرا می دانست”
پدر بازهم ادامه داد
دخترک، آرام اشک می ریخت
دخترک آرام می گریست
بابایی یاد آن جمله ی معروف، بر سنگ قبر “ابوالعلا” افتاد:
“این جنایت را پدر و مادرم در حق من کردند اما من نکردم”
بابایی از شرم آب شد
بابایی خجالت کشید
بابایی سوخت
بابایی زنده زنده مرد
بابایی زنده زنده مرد….
