روانشناسی فاشیسم
ما معمولا این گونه تصور کرده ایم که فاشیسم محصولی از یک قلب مسموم از نفرت است اما این واقعا درست نیست؛ فاشیسم محصول ذهن است، یک ذهن نارس و درمانده که نمی تواند راهی برای رشد پیدا کند. ذهن فاشیستی، به باور روانشناسان، در یک دام – بین ترس از شخصیت پدر و ترس از آزادی- گیر افتاده است.
****
نخستین فکر ما، “من” است؛ همه چیز برای من است. در ادامه، ما رشد می کنیم و شناخت پیدا می کنیم. من این هستم، من آن نیستم، من به این نیاز دارم و…. ما یاد می گیریم که جهان از سوژه و ابژه تشکیل شده است. ما همچنین یاد می گیریم که ابژه ها به صورت مساوی به وجود نیامده اند؛ برخی از آنها مطلوب هستند، برخی دیگر پاداش، بعضی از آنها نامطلوب و بعضی دیگر تهدید هستند. هنگامی که بزرگ تر می شویم می توانیم رابطه ی “من” را با عناصر جهان یاد بگیریم. ما فکر می کنیم چه چیزی مناسب است و چه چیز مناسب نیست و …. برای بسیاری از ما، بلوغ در همین جا به پایان می رسد.
ما به نوعی از امنیت رسیده ایم اما با “فقدان معنا” در زندگی مواجه هستیم زیرا گام های بعدی و البته با اهمیت زندگی را نادیده می گیریم: ما یاد نمی گیریم “من” را به طور کامل از بین ببریم. ما همچنان خودخواه باقی می مانیم و این خودخواهی، به واقعیت وجودی ما تبدیل می شود. اعمال، احساس، انگیزه ها، بیان احساسات، و روابط واقعی، به خدمت “من” درمی آیند و “من” به یک روش محدود کننده برای بودن در جهان تبدیل می شود.
****
اکنون به فاشیسم بازگردیم. چه اتفاقی در فاشیسم رخ می دهد؟
“من” هرگز به طور کامل توسعه نمی یابد. به جای رشد و سپس گذار از “من”، فاشیست با یک شخصیت پدر شناسایی می شود. او هویت خود، احساسات خود، نیازهای خود، تمایلات خود – همه چیز را – در شخصیت پدر جانمایی می کند. چرا او به این جانمایی نیاز دارد؟ چون فاشیست، شدیدا احساس ناامنی می کند، او می ترسد، از همه چیز می ترسد، همه چیز را آلوده می یابد؛ از زندگی کردن هم واهمه دارد؛ او حتی از آزادی خودش هم هراسان است، ذهنیت او به هیچ عنوان نمی تواند از این همه نا امنی فراگیر عبور کند. به همین خاطر تصمیم می گیرد آن را دفن کند و از همین رو به اطاعت از شخصیت پدر روی می آورد؛ برای کاهش احساس عدم امنیت، برای ادامه ی زندگی:
“اگر پدر این را می گوید ما باید همین کار را انجام دهیم. اگر این کار را انجام دهیم همه چیز درست خواهد شد و همه چیز درست خواهد بود.”
این ما را به اولین نتیجه می رساند:
شما هرگز نمی توانید فاشیست ها را قانع کنید که در اشتباه هستند. نه با دلیل ، نه با حقیقت، نه با منطق و نه با شواهد. شما هرگز نخواهید توانست؛ آنها “اخلاق درونی” را از ابتدا با “اطاعت” جایگزین کرده اند. هیچ دلیلی برای ذهن نابالغ فاشیست وجود ندارد. برای او تنها ایمنی و خطر و در ادامه اطاعت، وجود دارد. البته اطاعت، این است که چگونه احساس امنیت خود را حفظ کند و اگر هم فکر می کند به همین خاطر است.
او عوامل فکری و اخلاقی خود را قربانی کرده است. به همین خاطر، انتظار تجدید نظر کردن از او، پر بیراه است. پیوند فاشیست با شخصیت پدر، پیوند کودک با والدین است؛ حتی فراتر. روح، قلب، و اراده ی کودک، در تسخیر پدر است. این ما را به نتیجه ی دوم می رساند:
پیوند بین یک فاشیست و یک شخصیت پدر حتی قوی تر از پیوند والدین با یک کودک است. این یک پیوند سطحی نیست، بیش از اندازه قدرتمند است. به مرحله ی بازگشت ناپذیر اطاعت محض رسیده است. فاشیست، خودش را قربانی می کند؛ او خانواده اش را هم قربانی می کند، او همه چیز را قربانی می کند. او همه چیزهایی را که یک فرد عاقل به مقدسات وامی گذارد، صرفا به خاطر لرزش تسکین دهنده ی پدر نابود می کند. بسیاری از انسان ها، به خاطر پدر، چیزی را قربانی نمی کنند و اگر ضرورتی نیز به وجود آید در برابر او مقاومت می کنند، به همین دلیل است که گفته می شود رابطه ی فاشیسم، بسیار قدرتمندتر از رابطه ی فرزند با پدر است.
نکته ی مهم دیگر ترس از آزادی است که به دلیل اطاعت و سپردن روح و قلب و اراده ی فاشیست به پدر، شکل می گیرد. ترس از آزادی، به برجسته ترین ویژگی فاشیست تبدیل می شود. او به خاطر نا امنی- احساس شدید عدم امنیت- به شخصیت پدر و اطاعت از او روی کرده است و همه چیز را قربانی کرده است تا ترس از آزادی را تسکین دهد. فاشیست، در رابطه ی با پدر، از “من” می گذرد، دیگر آن را برآورده نمی کند و سرانجام “من” را خاموش می کند. او مرزهای خود را با شخصیت پدر از بین می برد و در این راه گذشته از احساس و عقل -حتی غریزه را هم- قربانی می کند.
ذهن بالغ، هیچ یک از این کارها را انجام نمی دهد. انسان معمولی با یادگیری محدودیت های “من” بالغ می شود؛ همدلی، دلسوزی، بخشش، رحمت و تخیل را به دست می آورد، و من یاد می گیرد چگونه عشق بورزد؛ به این ترتیب، بلوغ، برای انسان عادی، عمل ثابت تبدیل شدن به یک فرد دوست داشتنی است.
اما انسان فاشیست بسته است. او آنجا در یک نقطه باقی می ماند. ذهن نابالغ او نمی آموزد که چگونه به یک شخص دوست داشتنی تر تبدیل شود. هنگام ورود به چالش، به سادگی، اضطراب و ترس خود را به شخصیت پدر منتقل می کند که او، آرامش می دهد و فاشیست را آرام می کند. فاشیست مطیع است نه انسان که آزادی برای انسان، پیش شرط عشق است. پدر همیشه تسکین دهنده است؛ پدر همیشه کنترل کننده است؛ و فاشیست در یک تله گرفتار؛ بین ترس از پدر و ترس از آزادی.
اما پرسش این است: چرا این همه این اتفاق می افتد؟ چرا فاشیست، بالغ نیست؟
چون فاشیست، احساس ناامنی می کند، به شخصیت پدر متصل می شود، منطق و واقعیت را کنار می گذارد، با اطاعت و در ادامه، اطاعت محض از پدر، احساس امنیت می کند، آزادی را دشمن می پندارد تا ایمنی بسیار ارزشمند او مصون بماند.
این حقیقت بسیار عمیق در مورد فاشیسم است که ما را به نتیجه ی سوم می رساند:
فاشیست آسیب دیده است و به همین دلیل او نمی تواند بالغ شود. او مایل به رها کردن تمامیت خود برای ایمنی است. تهدیدی که او از آن می ترسد وجودی مطلق-کل – است. این ترس- واقعی یا خیالی- او را فلج، خشمگین، شکسته، و کور کرده است. او مایل است برای یک لحظه ایمنی، محدودیت های احتمالی خود را از دست بدهد؛ او هیچ غریزه ای ندارد و برای غلبه بر بزرگترین ترس خود -ترس از نا امنی و ترس از آزادی- از شخصیت پدر محافظت می کند و حتی حاضر می شود بزرگترین آسیب ها را به خود متحمل شود. از این رو، هنگامی که شخصیت پدر می آید و برای تسکین آن پیشنهاد می کند، فاشیست به شدت خود را برای آن قربانی می کند.
نتیجه ی چهارمی هم وجود دارد:
فاشیست، “من” را در هیچ کس دیگری جز شخصیت پدر نمی یابد. او این را نیاموخته است و به همین خاطر نه همدلی می آموزد، نه خلاقیت، نه همدردی. همه ی این ها تهدید نا امنی را در او زنده می کند. فاشیست هرگز به عنوان یک فرد رشد نکرده است و در حالت یک کودک آسیب دیده گیر کرده است.
و به عنوان نکته ی پایانی: تلاش برای شکستن پیوند والدین با کودک صدمه دیده اتلاف وقت است. یا باید این رابطه را نابود کرد و یا به رابطه ی دیگری از این جنس، قناعت.
منابع:
-Umair Haque,The Psychology of Fascism, Fear of Father and Fear of Freedom, 2017
-Wilhelm Reich, The Mass Psychology of Fascism, 1980
-The Psychology of Fascism, Achademia.edu