ایرانشهری و امتناع توسعه
ایرانشهری به عنوان یکی از بنیادهای تفکر ایرانی، با تکیه بر گزاره هایی چون ملت تاریخی، آریاییسم، ایدئولوژی شیعه و دولت مقتدر، و عناوینی چون ازلی بودن ایران به مثابه یک ملت، اندیشیدن به زبان فارسی، شاه کلید بودن شاه آرمانی و دیگری سازی از هر چه غیر این باشد به نام آنیرانی، اگرچه نقش بزرگی در نگاه داشت ایران بازی کرده است اما انباشت عوارض ناشی از این گونه اندیشیدن و حول این محور پنداشتن و اقدام نمودن، نه تنها در خدمت توسعه نبوده است بلکه خود به بزرگترین عامل توسعه نیافتگی ایران و مانعی اصلی در مقابل آن منجر گشته است.
شاید اینکه فئودالیسم هرگز در ایران پدید نیامد، مالکیت دولت و اراده دولت، بالاترین بوده، دولت نماینده هیچ طبقه ای نبوده و هیچ طبقه ای حقوق نداشته است، دولت همواره استثمارگر کل بوده است و همین دولت در خارج خود مشروعیت نداشته است، قانون به عنوان چارچوب وجود نداشته است، چون حقوق در انحصار دولت بوده است شرح وظایف نیز بر عهده دولت بوده است، انباشت سرمایه هرگز ممکن نشده است و ایران را به عنوان جامعه پیش از قانون و پیش از سیاست، تحت اراده نظام استبداد نگاه داشته و حتی کار به جایی رسیده است که به دلیل بروز ناامنی فراگیر، پس از هر استبداد، استبدادی دیگر به آرزو تبدیل شده است را می توان نتیجه نهادینه شدن ایرانشهری در پندار و گفتار و کردار انسان ایرانی جست هر چند عوامل دیگری چون کمیابی منابع آب، عدم وجود مازاد تولید، و جامعه خشک و پراکنده نیز که بر تشکیل و تداوم دولت مرکزی مقتدر تاثیرگذارند را نباید از نظر دور داشت.
****
قداست حکومت در ایران، سبب افزایش قدرت و تسلط حکومت به صورت تاریخی در ایران شده است. هنگامی که حکومت به نهادی مقدس، مشروع و واجب الاطاعت تبدیل شود چنین نهادی نه تنها بر آب و زمین، تملک و حاکمیت دارد بلکه جان، مال، ناموس، زندگی و همه چیز مردم تحت قدرت اوست. بر همین اساس، الهی بودن سلطنت بر پایه فره ایزدی و حکومت و مشروعیت دینی، به تمرکز مطلق قدرت می انجامد به طوری که جایی برای مخالفت و مشارکت باقی نمی گذارد و از همین رو است که کم رنگ شدن نهاد مالکیت و به رسمیت شناخته نشدن آن از ناحیه حکومت از دیرباز، منجر به بی معنا شدن حق تشکیل اجتماعات صنفی سیاسی، دینی، قومی، و فرهنگی تاکنون شده است. نکته دیگری که فربه شدن حکومت به مثابه اندیشه و اقدام ایرانشهری است دخل و تصرف حکومت های مختلف و خود را مالک سرزمین و مردمان خواندن است. به طور کلی ایرانشهری با به رسمیت شناختن تمرکز مطلق قدرت در دست حکومت، حاکمیت قانون را ضعیف می کند، به تملک کامل دولت می انجامد، امنیت فردی و اجتماعی را به مخاطره می افکند، به فقدان برخورداری از حقوق اجتماعی منجر می شود، تمرکزاقتصادی در دستان دولت قرار می گیرد، نهادهای مدنی قابلیت شکل گیری را از دست می دهند، بر اثر تمرکز قدرت، اندیشه و علم به حاشیه رانده می شوند و در نهایت، با بهره جستن ازیک ایدئولوژِی آیینی، ادغام تاریخی دین و دولت، به وقوع می پیوندد.
اما ایرانشهری به چه نتایجی انجامیده است؟
نخستین و بزرگترین نتیجه شاید این باشد که ایرانی، فاقد جهان بینی روشنی است و نگاه بسیار کوتاه مدت دارد، جامعه اش به شدت شفاهی است، امکان تجمع و اجماع شکل نمی گیرد، اراده جمعی قابل دستیابی نیست و آینده، کوتاه مدت است.
بر همین اساس، از دیگر نتایج ایرانشهری آن است که عدالت، قابل نهادینه کردن نیست و نتیجه آن می شود که استبداد، بر جان جامعه و مردم و سرزمین می نشیند. بدیهی است که استبداد نه متکی به طبقات است نه محدود به قانون، و بر این بنیاد، کلیه ویژگی های استبداد، ظهور و بروز پیدا می کنند.
غالب شدن ترس بر ذهن ها، بی اعتبار بودن مال و جان مردم، عدم تشکیل طبقات، شکل نگرفتن پلورالیسم سیاسی، نهادینه شدن روح سلطه گری و سلطه پذیری، عدم امکان تشکیل دیالوگ، و به عنوان یک نتیجه مهم، تولید منجی و انتظار برای منجی به منظور تحمل وضع موجود، از نخستین نتایج این استبداد است که بر اثر ایرانشهری به وجود آمده است.
انسان ایرانی بر اثر استبداد زدگی ایرانشهری همچنین اگرچه ظاهر روابط خود را حفظ می کند اما به هیچکس اعتماد ندارد، هنر گوش کردن برای او به حرفه سمعا و طاعتا تبدیل می شود، امکان پرسش گری برای او از دست رفته و زرنگی های کوتاه مدت بر او غلبه پیدا می کند.
از نتایج تبعی ایرانشهری و متعاقب آن استبداد ایرانی، می توان به نخست زادگی به عنوان مشروعیت، هزار فامیلی و قفل شدگی به تاریخ اشاره ورزید. در مورد قفل شدگی به تاریخ می توان گفت تاریخ آنچنان فربه و پر حجم می شود که توان ورود به آیندگی را به میزانی قابل توجه تا جایی کاهش می دهد کە گریز به نقطه بحرانی توسعه، عملا امکان خود را از دست می دهد.
در رابطه با توسعه نیافتگی علاوه بر آنچه پیش از این گفته شد که انسان ایرانی را به مثابه رکن نخست توسعه از دایره بیرون می اندازد نیز باید اشارە کرد اولویت توسعه، اراده توسعه است و چون در ایرانشهری، عقلانیت انسانی از دست رفته است و عقل توسعه شکل نگرفته است به تبع، نظم اجتماعی منسجم و معنادار برای توسعه ناممکن می شود.
همچنین است عدم امکان ظهور و بروز رویای جمعی معنابخش و رویای جمعی وحدت بخش که به دلیل ضد رویا بودن قدرت، امکان نخستین برای توسعه در آن، شکل نخواهد گرفت.
در اینجا لازم است به یک نکته مهم دیگر نیز اشاره کرد که توسعه اقتصادی در ایرانشهری به علت عدم امکان تجمع سرمایه به دلیل نبودن مالکیت خصوصی نیز میسر نخواهد شد.
ذکر این مورد همچنین ضرورت دارد که در نتیجه استمرار ایرانشهری، سقوط دولت استبدادی، سبب تغییر نظام استبدادی نشده است چون نه بدیلی برای این نظام متصور بوده است و نه ضابطه و مکانیسم مستقری برای انتقال قدرت وجود داشته است.
سخن پایانی اینکه ایرانشهری به دلیل ذات مایه نهفته در آن، توسعه را در تمامی ابعاد آن غیر ممکن می کند نه تنها و در درازنای زمان، با انباشت عوارض ناشی از آثار جانبی، می تواند بستری مستعد برای فروپاشی ایران مهیا سازد.
منبع
جواد طباطبایی، دیباچه ای بر نظریه انحطاط در ایران
کمال خالق پناه و دیگران، تحلیل انتقادی گفتمان ایرانشهری
حاتم قادری و تقی رستم وندی، اندیشه ایرانشهری، مختصات و مولفه های مفهومی
صادق زیباکلام، ما چگونه ما شدیم
حسین عظیمی، مدارهای توسعه نیافتگی در اقتصاد ایران
رضا داوری اردکانی، خرد سیاسی در زمان توسعه نیافتگی
محمد علی همایون کاتوزیان، نظریه استبداد تاریخی ایرانی
محسن رنانی، عقل و عقلانیت
محسن رنانی، چرخه های افول اخلاق و اقتصاد
علی رضاقلی، جامعه شناسی خودکامگی
محمد فاضلی، دغدغه ایران