برای رهبران و آنها که سودای رهبری در سر دارند
در اساطیر یونان، پسری به نام فیتون که از باکرهای در آفریقا زاده شده بود مورد تمسخر همبازیهایش قرار میگرفت و این موضوع، او را برانگیخت تا به جستوجوی پدر برآید. او جهان را گشت تا قصر خورشید را پیدا کند. مادرش به او گفته بود فبوس، خدایی که ارابه ی خورشید را میراند پدر اوست.
فیتون بعد از عبور از موانع بسیار و تحمل سختیهای فراوان، به زیر سقف آسمان رسید و فبوس را نشسته بر تخت زمرد دید.
فبوس پرسید: “چرا اینجا آمدی فیتون؟”
فیتون در پاسخ گفت: “اگر اجازه دهی تو را پدر بخوانم و نیز نشانه ای به من عطا کن تا همگان بدانند من پسر حقیقی تو هستم.”
خدای بزرگ تاج از سر برداشت و بر سر فیتون گذاشت و پسر را در آغوش کشید و قسم خورد که هر نشانه ای که پسر بخواهد به او اعطا کند.
فیتون از پدر خواست که ارابه را به او واگذار کند و این حق که به مدت یک روز اسبهای بالدار که ارابه را میرانند را هدایت کند.
پدر گفت: “هر یک از خدایان میتوانند هرآنچه بخواهند انجام دهند ولی هیچ یک غیر از خود من، قدرت نشستن بر ارابه ی آتش را ندارد، حتی زئوس.”
و بسیار تلاش کرد تا پسر را از خواسته اش منصرف کند. پسر دلیلها آورد و آن قدر پافشاری کرد تا ارابه را گرفت. فبوس نگران، به او گوشزد کرد که حداقل از مسیری برود که خودش قبلا از آنجا عبور کرده بود. به پسر گفت:” رد چرخهای من را بگیر و برو و مراقب باش که نه خیلی بالا بروی نه خیلی پایین بروی که زمین را به آتش خواهی کشید.
اما فیتون، که قادر به کنترل قدرت اسبهای ارابه نبود آن قدر بالا رفت که آسمانها را به آتش کشید، سپس به نزدیکی زمین آمد، ابرها بخار شدند، و ساکنان آفریقا سیاه شدند، زمین آن جا تبدیل به بیابان شد، نیل از وحشت به انتهای دنیا گریخت و …
مادر زمین که ابروهای سوختهاش را با دست پوشانده بود و از دود در حال خفه شدن بود صدایش را بلند کرد و ژوپیتر، پدر همگان را خواند تا دنیا را نجات دهد.
در نهایت، فیتون به طرز غم انگیزی میمیرد.
****
مراقب پندار و گفتار و کردارتان باشید، شاید ملتی را ده ها سال، از روی جهل یا از سر تعصب، و یا هر چیز دیگر، پشت دروازه های آزادی نگاه داشته و یا با اندیشه ای و گفتاری و عملی، ملتی را برای همیشه بسوزانید….
برای رهبران و آنها که سودای رهبری در سر دارند
August 28, 2018
2 Mins Read
297
Views