جنبش های رهایی ملی
جنبش های رهابی ملی با هدف آزاد کردن قلمرو جغرافیایی معین و جمعیت (ملت) آن از رژیمی که تحت عنوان سرکوبگر و یا تحت کنترل خارجی قرار گرفته است مبارزه و فعالیت می کنند. از آنجا که تقاضای رهایی ملی، تعادل های موجود قدرت را به زیر سؤال می برد برخوردهای ناشی از آن غالباً یک پروسەی خشن را طی می کند. هم درک این که “یک ملت” چیست و هم اندیشه و اقدام و سخنی که “آزادی” را تشکیل می دهند به صورت گفتمان ساخته می شوند و در معرض تغییرات تاریخی و منطقه ای قرار می گیرند. به طور کلی، هنگام مشاهده تاریخ قاره آمریکا سه الگو وجود دارد که بر اساس آن می توان جنبش های آزادیبخش ملی را تشکیل داد:
۱. در قرن ١٨ و ١٩، الگوی بنیاد دولت های ملت، رهایی از استعمار، و اعلام استقلال.
٢. در قرن ۲۰، ترکیبی از رهایی اجتماعی و ملی به عنوان نبرد ضد امپریالیستی.
۳. از دهه های پایانی قرن بیستم، افزایش خودمختاری قومی بخش های جمعیت و تلاش آنها برای دستیابی به حق تعیین سرنوشت در مرزهای یک دولت پس از آن.
مرحله اول مبتنی بر الگوی مبارزه برای استقلال مستعمرات و بازسازی آنها به عنوان ملل خودکفا بود. این جنبش ها از نظر عقیدتی با روحیه لیبرال و جمهوریخواه روشنگری تضعیف می شدند. مهاجران اروپایی و فرزندان آنها بازیگران اساسی بودند. در نیمه دوم قرن ۱٨ مستعمره های بریتانیا در آمریکای شمالی از پرداخت مالیات های تعیین شده توسط پارلمان انگلیس خودداری کردند و این منجر به جنگ استقلال شد. قانون اساسی ایالات متحده در سال ۱۷٨۷ قابل توجه است کە در آن، بردەداری رسمیت داشت و آمریکایی های آفریقایی تبار فقط در سال ۱٨٦٦ حقوق مدنی کاملاً رسمی را در ایالات متحده دریافت کردند و فقط با حقوق مدنی سال ۱۹٦٨ بود کە همه اشکال تبعیض برداشتە شد. در مورد زنان نیز تنها بعد از یک مبارزه سخت، با جنبش افراطی گری در سال ۱۹۲۰ با نوزدهمین اصلاحیه قانون اساسی بود کە حق رای برای زنان به دست آمد.
در نیمه اول قرن ١٩، جنبش های استقلال در میان ملت های آمریکای لاتین پا گرفت. در اینجا نخبگان در مستعمرات اسپانیا و برزیل نیروی محرکه بودند. چهره های اصلی نهضت استقلال مانند “سیمون بولیوار” مخالف برده داری بودند اما تشکیل دولت-ملت و آزادی از قدرت استعماری در زندگی روزمره به سختی برای مردم آفریقایی آمریکایی و بومی که در حقیقت اکثریت جمعیت را تشکیل می دادند رهایی بخش بود. در بسیاری از این کشورها برخلاف ایالات متحده، جنگهای استقلال منجر به آمریكای لاتین متحد نشد همانگونه كه در دیدگاه بولیوار از “پاتریا گراند” پیش بینی شده بود و همانطور كه “ژوزه مارتى” در طول جنگ كوبا برای استقلال، در مفهوم خود در پیش گرفته بود.
در جریان جنگهای کوبا برای استقلال از ١٨٨٦ به بعد، تغییر نقش ایالات متحده آمریکا در قرن نوزدهم از الگوی نقش اعلام استقلال به تهدید، که خود سیاست های امپریالیستی را در قبال همسایگان جنوبی خود انجام می داد کامل شد. هنگامی که در سال ١٨٩٨ایالات متحده وارد جنگ کوبا و اسپانیا شد اسپانیا تسلیم شد و ایالات متحده آمریکا کوبا و پورتوریکو را به اشغال خود درآورد. پیش از این، ایالات متحده آمریكا، آمریکای لاتین را به عنوان حوزه مورد علاقه قدرتهای اروپایی در “دکترین مونرو” ١٨٢٣ و مکزیك بین سالهای ١٨٤٥ و ١٨٤٨ ضمیمه كرده بود. تا امروز نیز مداخلات نظامی مستقیم و پنهانی وقتی دولت ها به نگره سوسیالیستی متمایل هستند یا شرکتهای بزرگی از ایالات متحده منافع خود را مختل شده و در خطر می دانند توسط آمریكا وجود دارد.
این وضعیت تغییر یافتەی ژئوپلیتیکی و وابستگی های پسااستعماری علیرغم استقلال رسمی ملت های آمریکای لاتین و همراه با نابرابری های بزرگ اجتماعی در جامعه، منجر به پارادایم دوم آزادی ملی در قرن بیستم شد که شاید بتوان آن را “کلاسیک” توصیف کرد. بسیاری از این جنبش ها اصطلاح “رهایی ملی” را در کنار نام خود دارند و خود را ضد امپریالیستی می دانند. آنها خواستار دموکراسی واقعی، عدالت اجتماعی و توزیع مجدد هستند و این خواسته ها را با شعار رهایی از نفوذ قدرت های خارجی و امپریالیسم – به معنای ویژه یعنی ایالات متحده – ترکیب می کنند. آنها نفوذ امپریالیستی در کشورهای ملت پس از استعمار را علت نابرابری و توسعه نیافتگی ملت های آمریکای لاتین می داند. طبقات عالی محلی، متشکل از مالکان بزرگ، ژنرال های نظامی، دارندگان قدرت سیاسی و کارآفرینان بزرگ، به عنوان بورژوازی کمپرادور توصیف شده اند که منافع ملی را به سرمایه های خارجی می فروشند و به عنوان دست نشانده بیرونی عمل می کنند. از نگاه آنها سرمایه، وسیله ی سرکوب بقیه جمعیت است و بنابراین بورژوازی کمپرادور به عنوان امپریالیسم تکه تکه شده در نظر گرفته می شود. در نوعی جبهه مردمی، فقرا – عمدتا بومی – کشاورزان کوچک ، پرولتاریای روستایی و آنجا که پرولتاریای صنعتی وجود دارد به همراه بازرگانان کوچک، صنعتگران و طبقه متوسط روشنفکر قرار داشتند که منافع متقابل خود را زیر پرچم آزادی ملی می دیدند و به سایر نیورهای شهری علیه رژیم سرکوبگر می پیوستند. در این تقسیم بندی، از گروههای بومی و آمریکایی های آفریقایی تبار، به عنوان کشاورزان کوچک و بخشی از پرولتاریا روستایی و صنعتی (فرعی) یاد می شود حتی در آنجا که جنبش های رهایی بخش به صراحت از سنت طولانی مقاومت بومی در برابر قدرت های استعماری یاد می کردند. یک استثناء در این دوره بنیانگذار حزب کمونیست پرو، “کارلوس ماریاگاتیو’ (١٨٩٤ – ١٨٣٠) بود که اصرار بر ویژگی های تجربه بومی و اهمیت در نظر گرفتن این امر در تحلیل و سیاست جنبش های آزادی بخش را داشت.
در برخی موارد، این جنبش ها در اتحادیه های صنفی و جوامع کشاورزی آغاز می شد که به دلیل سرکوب دولتی و شبه نظامی به سمت غیرقانونی بودن و نبرد مسلحانه سوق می یافتند. در موارد دیگر، آنها را می توان به احزاب سیاسی، گروههای دانشجویی و روشنفکران نسبت داد که اغلب ترکیبی از موارد فوق است. الهیات رهایی نیز در بسیاری از موارد شکل گیری حرکات نقش داشته است. در واقع، برخی از اعضای روحانیت به یک چریک ها وابسته بودند مانند “کامیلو تورس” در کلمبیا که به Ejercito de Liberacion Nacional (ELN) پیوست. حتی اگر بسیاری از این گروه ها با یک حزب یا سازمان سیاسی سیاسی مدنی پیوند داشته باشند واقعیت جنگ چریکی غالباً تسلط منطق نظامی را بر جنبش ها نقش بسته است. برای زنان فعال در جنبش ها، مشارکت آنها در مبارزات برای آزادی در بسیاری از موارد منجر به فرار از نقش های تعیین شده سنتی شد. با وجود این، ساختارهای مردسالارانه در سازمان ها هنوز هم مورد انتقاد هستند.
یكی از موفق ترین حرکات این مرحله مطمئناً انقلاب كوبا بود. قیام علیه دیكتاتوری “باتیستا”، و پیروزی موفقیت آمیز انقلابیون پیرامون “فیدل کاسترو” و “چه گوارا” در سال ١٩٥٩ منبع الهام بخش بسیاری از جنبش ها در سراسر جهان شد. در ١٩٧٩ در نیکاراگوئه، انقلابیون بر دیکتاتوری “سوموزا ” پیروز شدند. جنبش های دیگر در السالوادور و گواتمالا، پس از صلح به درگیری های مسلحانه خود پایان دادند. در کلمبیا هنوز درگیری مسلحانه علیرغم انقعاد پیمان صلح تا حدی وجود دارد. مشارکت “چه گوارا”ی آرژانتینی در انقلاب کوبا و فعالیت های بعدی چریکی وی در آفریقا و آمریکای جنوبی نشان می دهد که در این جنبش ها ایده بین الملل گرایی در مورد همبستگی وجود دارد و چشم انداز آمریکای لاتین از “بولیوار” و “ماری” سرچشمه گرفته است.
الگوی سوم آزادی ملی از دهه های پایانی قرن بیستم اهمیت پیدا کرده است. انتقادها و اعتراضات علیه پانصدمین سالگرد “کشف آمریکا” که بعداً به “ملاقات دو جهان” تغییر نام داد نشانگر عزیمت آمریکای لاتین از گفتمان درباره آزادی ملی است. مردمان بومی بیشتر و بیشتر خود را نه بر اساس موقعیت اجتماعی خود به مثابه کشاورزان کوچک یا پرولتاریا، بلکه بر اساس تعریف فرهنگی و قومی، به عنوان مردمان بومی، سازمان می دهند. بنابراین آنها نه تنها با معایب اجتماعی و حقوقی به دلیل محرومیت های نژادپرستانه و ناسازگاری های قانونی با مفاهیم بومی نظم مخالفت می کنند بلکه در مقابل برداشتی که در سراسر جهان از جنبش های “کلاسیک” رهایی ملی می شود و در آن مفاهیم و فرهنگ های بومی اغلب فقط به عنوان یک بیان ظاهر می شوند استفاده و توسعه نیافتگی را دلیل اصلی برای شروع مبارزه خود می خوانند.انقلابیون ساندنیست در نیکاراگوئه در دهه ١٩٨٠ می خواستند مطابق الگوی غربی پیشرفت کنند.
این الگوی سوم منجر به مذاکره در مورد رابطه بین دولت و ملت شده است. به همین ترتیب، جنبش های بومی در اکوادور در قانون اساسی سال ٢٠٠٨ به تعریف دولت به عنوان نظارت جامع فرهنگی رسیده اند. انقلابیون در جنوب شرقی مکزیک، برای ساختارهای خودمختار دموکراتیک در جوامع بومی خود، مبارزه کردند و توجه جهان را در سال ١٩٩٤ با اعلام جنگ علیه کشور مکزیک برانگیختند. انقلابیون خواستار به رسمیت شناخت و گسترش استقلال محلی و ساختارهای مردمی در سراسر مکزیک شدند. جنبش های بومی بولیوی موفق به سرنگونی دولت از طریق تظاهرات و اعتراضات گسترده در سال ٢٠٠٥ شدند. با انتخاب “مورالس”، برای اولین بار در تاریخ، یک نامزد بومی، ریاست جمهوری را به دست آورد.
اگرچه بیشتر جنبش ها در موج سوم رهایی ملی، خودسازماندهی و حقوق شهروندی را هدف قرار می دهند تا جدایی واقعی، با این حال، میل به رهایی ملی در طول مبارزه هویت خواهانه، می تواند به خواست های جدایی طلبانه نیز منجر شود.
این بررسی اجمالی نشان می دهد که مفهوم رهایی می تواند بسیار گسترده باشد و به همین دلیل، جنبش های آزادیبخش ملی از دیگر جنبش های اجتماعی، متمایز هستند و ممکن است یک جنبش، خواستار تغییرات عمیق در ساختار دولت و حکومت باشد اما لزوما جنبش رهایی ملی نباشد. اصطلاح “رهایی ملی” یک گفتمان است که برای قانونی کردن اقدامات سیاسی گروه کنشگر استفاده می شود. مراجعه به ملت ممکن است مردم را در مرزهای اجتماعی، فرهنگی و جنسیتی متحد کند اما همچنین با این خطر روبرو شده است که ممکن است این مرزها تار شود، گروهها و منافع فردی را غیب یا محروم جلوه دهد و فشار برای همگن سازی روش های مختلف زندگی را به وجود آورد. به همین دلیل است که با نوید رهایی و توانمندسازی برای تک تک افراد که در اصطلاح رهایی نیز یافت می شود تنش پیچیده ای پیدا می کند.
اشاره به قومیت ها و فرهنگ های بومی می تواند گسترش رهایی بخش افق مبارزات اجتماعی در این زمینه باشد و بتواند حرکت را برای الگوهای جایگزین توسعه و جامعه حساس کند. با این حال، این همچنین می تواند به محدودیت ها و مشخص شدن مرزها منجر شود و افراد را با عضویت قومی با برخی از “نقش های طبیعی” و برخی “منافع” طبیعی” نشانه گذاری کند. اینکه و چگونه این تنش بین ملت ها، قومیت ها و رهایی باعث می شود دیدگاه های جدیدی به طور موثری باز شود یا پتانسیل جمعی و فردی برای توسعه را مسدود کند را تنها می توان در تحلیل های دقیق هر جنبش فردی و زمینه نیروهایی که در آن فعالیت می کند مشخص کرد.
منبع:
Olaf Berg, National liberation movements, Uni Bielefeld, 2012