روانشناسی فاشیسم و ناقص بودن اسطوره مدرن
این دومین بخش از نگاه من به فاشیسم است که پس از بررسی کتاب “فرار از آزادی” اثر “اریش فروم” نوشتە شدە است. آنچه من تلاش می کنم در این مقالە انجام دهم از اریش فروم الهام گرفته شده است: دور شدن از یک گزارش تقلیل دهنده و سطحی از فاشیسم (١) و حرکت به سمت درک چگونگی قرار دادن آن در تاریخ مدرن. برای انجام این کار، من از رویکردی مبتنی بر روانشناسی تحلیلی (مرتبط با سی جی یونگ استفاده می کنم – که با روانکاوی (مرتبط با فروید) اشتباه نشود.
مانند روانکاوی، روشهای روانشناسی تحلیلی بر این فرض استوار است که آگاه کردن فرآیندهای روانشناختی ناخودآگاه میتواند فرد را قادر سازد تا با مبارزات درونی خود به طور سازنده برخورد کند. اما برخلاف فروید، یونگ بر جنبه های جمعی ناخودآگاه نیز تأکید زیادی داشت و انسان ها را نه تنها به عنوان موجودات اجتماعی، بلکه به عنوان ادامه تاریخ باستان می شناخت. بنابراین، در روانشناسی یونگ، اسطورهشناسی، الهیات یا فرهنگ معاصر به عنوان نقاط مرجع عمل میکنند، همانطور که یونگ در اروپای مدرن، اشتیاق خاصی برای برآوردن نیازهایی که دین قبلاً برآورده کرده است شناسایی کرده بود. برخی از پدیده های روانی به عنوان “مربوط به کهن الگوها” تفسیر می شوند مفهومی که یونگ برای اشاره به الگوها یا انواع نمادین باستانی و از پیش موجود که در طول تاریخ بشر قابل مشاهده است ابداع کرد. (٢) در زندگانی غرب در دوران اولیه زندگی یونگ، سکولاریسم و ترجیح شدید مدلهای پزشکی و مکانیکی، رفتار و روان انسان غالب بود. به دلیل تمایل آن به دست و پنجه نرم کردن با آنچه که در رابطه با کهن الگوها غیرقابل توضیح و غیرمنطقی به نظر می رسد روانشناسی یونگ به دلیل تمایل به در نظر گرفتن اسطوره، هنر، دین یا معنویت به عنوان پدیده های روانشناختی اساسی انسان، اغلب به عنوان غیرعلمی رد شده یا به عنوان عرفان تلقی می شود. با این حال، نشان دهنده رویکردی به روانشناسی است که به طور انتقادی، عمیق و همدلانه با واقعیت زیسته و تجربه شده انسان ها درگیر می شود و آنها را بیش از نقش اجتماعی که ایفا می کنند می بیند.
در مقابل، روانشناسی، جریان اصلی هدف را دنبال می کند که افراد را دوباره در نقش اجتماعی موجود خود قرار دهد که بخشی از ساختار اجتماعی گسترده تری است که از این طریق در خدمت آن است. روانشناسی، در این شکل غیرانتقادی، میتواند بهطور انتقادی بهعنوان وسیلهای نهادینهشده برای کنترل با دریچهای پزشکی به موضوعاتی نگریسته شود که ممکن است بهعنوان تظاهرات فردی مشکلات اجتماعی و بیماریهای جمعی نیز توضیح داده شوند. این عمل در نهایت در خدمت بازتولید یک ساختار اجتماعی با ترسیم بیماری بر حسب انحراف از حالت عادی است. من معتقدم روانشناسی باید جدی و همدلانه با واقعیت زیسته و احساس شده انسان ها تعامل داشته باشد به گونه ای که بحران ها و مشکلات روانی افراد، به ویژه با آنهایی که رایج هستند درگیر شود. آن را می توان نوعی مقاومت خود فرد در برابر فشارها، عدم قطعیت ها و محدودیت های تحمیل شده توسط ساختار اجتماعی دانست (البته این نباید تنها راه توضیح باشد). به این ترتیب، تحلیل روانشناختی کامل، حاوی پتانسیل ذاتی برای تحول و نقد فرهنگی و اجتماعی است.
روانشناسی به جای اینکه بهطور غیرانتقادی پیشفرض بگیرد که یک فرد باید چه نوع زندگی را داشته باشد باید عمیقتر به این پرسش بپردازد که معنای انسان بودن در جهانی باستانی، اما در حال تغییر چیست. از این منظر وسیعتر، پدیدههای روانشناختی با معنای بالقوهای متلاشی میشوند که در غیر این صورت از دست میروند و اجازه نمیدهند به آگاهی برسند. تاریخ مدرنیته نه تنها تاریخ پیشرفت تکنولوژی و افزایش عظیم بهرهوری اقتصادی است بلکه در همان زمان و به دلایل مشابه، سابقه افزایش بیگانگی، فردگرایی و چندپارگی اجتماعی است. در مقابل این پسزمینه، شگفت نیست که انسانها که اساساً موجوداتی اجتماعی هستند از مشکلات روانی رنج ببرند. من قبلاً در مقاله قبلی خود استدلال کردم که فاشیسم، به شیوه ای که اغلب به طور عمومی ارائه و مورد بحث قرار می گیرد تا حدی به صورت سطحی، تاریخی و بیرونی نگریسته می شود. این بدون شک به دلیل پیچیدگی، رقابت، و ناراحتی ناشی از تجزیه و تحلیل آن نیز هست. صحبت از فاشیسم جالب نیست اما به هر حال باید این کار را انجام دهیم.
با توجه به آنچه گفته شد برای اینکه مقاله را در حد قابل دسترس نگه دارم تحلیل خود را بر روی ویژگی های تعیین کننده روانشناسی فاشیسم از طریق انتزاع “ذهن فاشیستی” متمرکز خواهم کرد.
فاشیسم مملو از صفات به ظاهر متناقض و غیرقابل توضیح است. کاملاً با ساده سازی نمی گنجد؛ این ایده که انسان ها به دنبال منفعت شخصی عقلانی خود هستند.
به طور مشابه، صرف اشاره به انطباق به عنوان یک توضیح روانشناختی برای مجموعه ای از پویایی قدرت در یک رژیم استبدادی کافی نیست. انطباق فقط توضیح می دهد که چرا افراد در کنار یک پویایی اجتماعی خاص، بازی می کنند، نه اینکه چگونه این پویایی و ویژگی های تعیین کننده آن ایجاد شده است (بالاخره می توان به انطباق رفتار افراد معاصر در سوپرمارکت، استادیوم فوتبال یا در یک زمین بازی اشارە نمود که به عنوان مثال نسل کشی، نفرت، یا تفکر توطئه آمیز را توضیح نمی دهد). از خودگذشتگی، پیوستن به یک جنبش فوق اقتدارگرا و سازگار، سرباز بودن و تعهد به فرسودگی انرژی که یک جنگ جهانی خواستار آن است را می توان با احساس برتری ملی و نژادی، و احساس انتقام جویی، توضیح داد؛ وضعیت جدید پیدا شده و مقصر داشتن دیگری. به طور خلاصه، فداکاری های فردی را می توان با توسل به نفس های گرسنه و با بسیج افراد برای اهدافی که به عنوان خیر جمعی معرفی می شوند جبران کرد. در حالی که فاشیسم، حس انسجام اجتماعی را به پیروان خود ارائه می دهد پویایی قدرت سمی و (ترس) طرد اجتماعی را در هر جنبه ای از زندگی اجتماعی معرفی می کند.
در یک جامعه فاشیستی، اکثریت مردم باید کارگزاری خود را به طور کامل کنار بگذارند و آن را به یک شخصیت مقتدر بسپارند. در چنین جامعه سلسله مراتبی، یک دیکتاتور وجود دارد که همه باید از او اطاعت کنند و شمول اجتماعی، تنها در شرایط انطباق کامل و “رفتار صحیح مطیعانه” مجاز است. همانطور که اریش فروم بسیار شیوا استدلال کرده است فرار از آزادی است که در آن پذیرفته شدن و مشارکت اجتماعی به جای اینکه توسط پیوندهای اجتماعی طولانی مدت در کنار هم نگه داشته شوند به مجموعه ای از شرایط تحمیلی جدید گره خورده است. از این نظر، تفاوت چندانی با جوامع نئولیبرال ندارد و برای درک واقعی آن باید در بستر وسیع تری از مدرنیته و سرمایه داری قرار گیرد. به همین دلیل است که تأملات زیر در مورد فاشیسم نیز بازتابی از واقعیت زیسته خود ما در سال ٢٠٢١ است.(٣)
سایه و خود
یونگ با ترکیب آموزههای شرقی و علم مدرن، متقاعد شد که جهان، از جمله روان، با کشش های متضاد مشخص میشود که با هم یک کلیت واحد را تشکیل میدهند. بنابراین، در روانشناسی یونگ، خود به یک کلیت روانی اشاره دارد که شامل چندین بخش – از جمله بخش های متضاد – است که برخی از آنها ناخودآگاه هستند. بخشی از خود شخص است، تصویری عمومی که از بیرون به تصویر میکشد، نقشی اجتماعی که ایفا میکند یا انتظاری اجتماعی که انجام میدهد. به عنوان مثال، نقش یک سرباز تسلیم ناپذیر، یا صرفاً رد و بدل کردن هر روزه “چطوری؟ – خوب، ممنون”.
یونگ به عنوان روانپزشکی که به طور گسترده در علوم انسانی تحصیل کرده بود در بیماران خود متوجه شد که رویاها، خیالات، و بیان حالات روان پریشی آنها، حاوی تصاویر و مضامینی است که با نمادهای اساطیری و مذهبی مطابقت دارد. او این را به عنوان سرنخی در نظر گرفت که نماد و اسطوره بخشهای جداییناپذیر روان انسان هستند که در زندگی مدرن بررسی نشده و در سایه رها شدهاند. یونگ مفهوم سایه را ابداع کرد؛ اشاره به بخشی از خود که ناشناخته یا ناخودآگاه است جایی است که جنبههایی از روان که خارج از آگاهی و هویت روزمره فرد هستند مانند خاطرات فراموش شده یا سرکوب شده و نیازهای برآورده نشده در آن قرار دارند. این جنبه ها می توانند دوباره ظاهر شوند و خود را به صورت احساسی یا از طریق رویاها بیان کنند. این یک رویکرد روانشناختی است که از استدلال استقرایی بدون تکیه بر تصور قطعی، تقلیلی یا ایستا از ماهیت انسان استفاده می کند. در عوض، روانشناسی یونگی کل دگرگونی فرهنگی، معنوی و فلسفی را در طول تاریخ بشر بهعنوان نقاط مرجع و منشأ آنچه در زمان حال روی میدهد میشناسد. آوردن محتویات ناخودآگاه سایه و در پرتو آگاهی، شناخت آنها به عنوان جنبه هایی از خود است، حتی اگر با تصور فرد از خود، عجیب یا متناقض به نظر برسند؛ ادغام.
روانشناسی فاشیسم: یک پسرفت جمعی
سی جی یونگ به عنوان یکی از معاصران فاشیسم، بسیار نگران شرایط روانی بود که به نظر او زمینه ساز فاشیسم بود. فاشیست به جای فراتر رفتن از این شرایط، هر چه بیشتر به سوی شتاب بخشیدن و اغراق عناصری که بهعنوان پایهای برای هویت و نظم اجتماعی خود میبیند، رانده میشود، با تکیه بر داستانی مبدأیی که به نیاکان خیرخواه یا قهرمانان اسطورهای پیوند میخورد (٤)که در شکل رهبر منعکس شده است. از منظر یونگ، قهرمان پرستی در فاشیسم را می توان به عنوان تجلی نمادین میل به عاملیت تفسیر کرد که در واقعیت برای بیشتر افراد محدود است. در حالی که فاشیست، این عناصر روایی را تشکیل دهنده قوت نظم اجتماعی می داند که جامعه باید آن را حفظ کند و به آن بازگردد تا دوباره شکوفا شود. آنها یک پسرفت به تفکر کهن الگویی را تشکیل می دهند که با سرنخ هایی از جمله اشاره به دولتمردان و بازرگانان قدرتمند سابق به عنوان پدران ملت، فقدان پیوندهای جمعی و تجربه پذیرش بی قید و شرط اجتماعی را جبران می کند. علاوه بر این، روانشناسی فاشیسم، همانطور که در مقاله قبلی من توضیح داده شد به شدت بر سرزنش، نفرت، و تخریب و تجاوز و طرد گروه های بیرونی متکی است.
اما فاشیسم، مانند خیلی چیزها، با روان و با خیال شروع می شود. فانتزی در مغزهای فردی اتفاق می افتد اما با این وجود، جنبه های جمعی دارد. این امر به ویژه اگر در نظر بگیریم که ناسیونالیسم باعث میشود افراد خود را با ملت (دولت) شناسایی کنند و اینکه تحت فاشیسم، فرد به سمت یکی شدن با جمع سوق داده شود صادق است. نفرت از گروههای برونگروهی، از سایه فردی و جمعی سرچشمه میگیرد که شامل ترسهای ناشناخته و دیگری سرکوبشده در درون خود است که بر روی گروههای بیرونی فرافکنی میشود. بنابراین، این گروههای برونگروهی بهعنوان تهدیدهای شیطانی برای خود تلقی میشوند که با فرهنگ و ساختار قدرت غالب شناخته میشود. ناامنی درونی که نسبت به ثبات نظم اجتماعی و نقش فرد در درون آن احساس می شود بیرونی می شود و جستجو برای اهداف آشکار آغاز می شود. مکررا، معذرت خواهان فاشیسم، مانور مشابهی را انجام خواهند داد: اشاره به “هر دو طرف”.
در گفتمان کنونی درباره افراط گرایی خشونت آمیز، این ادعا که اسلام گرایان یا ضد فاشیست ها به همان اندازه خطرناک هستند یا حتی خطرناک تر از تروریست های دست راستی هستند با وجود شواهد قوی مبنی بر درست بودن خلاف آن، تکرار می شود.(٥) چنین مانورهایی صرفاً شکل دیگری از سرزنش به دیگری است، کسی که جدا از هویت و خارج از هویت فرد دیده می شود. این همچنین پدیده تئوریهای توطئه را توضیح میدهد که معتقدان آن فکر میکنند که شر جهان به طور مخفیانه تداوم مییابد که توسط گروههای کوچکی از افراد غیراخلاقی و قدرتمند برنامهریزی شده است که توطئه خود را از عموم مردم پنهان میکنند.
ملت، عادی بودن روزمره، و “مردم عادی” ذاتاً اخلاقی و خوب تلقی میشوند بنابراین شر باید از حوزهای جداگانه سرچشمه بگیرد که راحت است، زیرا به این ترتیب، انتقاد از عیوب و آسیبهای ناشی از جنبههای اساسی سیستم (استثمار طبیعت و کار، جنگهای امپریالیستی، نژادپرستی سیستمیک، استفاده ناپایدار از منابع، و غیره) به سمت دیگری نامرئی منحرف میشود و نقش خود را در این مشکلات سیستمی میتوان نادیده گرفت.
نادیده گرفتن یا توجیه تلفات فزاینده آزار و اذیت نفرت انگیز خود از دیگری، به فاشیسم اجازه می دهد تا به سرکوب سایه جمعی خود ادامه دهد. زمانی که زندگیها برای هدف نهایی پاکی، از دیگری قربانی گرفته شد تشخیص این که شخص در ماشین مرگی که برای تغذیه از ترس و خیال طراحی شده است بسیار دشوار است و بنابراین، همیشه باید گام بعدی را بردارد؛ قماربازی که از قبول یک بازی بد امتناع می کند. خود با تعریف خوب دیده می شود، دیگری (که در واقعیت جنبه ای از خود است) طبق تعریف، بد دیده می شود. سایه، بزرگتر و بزرگتر و ادغام آن به صورت فردی و جمعی دشوارتر می شود. در نتیجه، قدرت نهایی باید به شخصیت مقتدار داده شود زیرا در این صورت تقصیر به جای خود، به گردن رهبر منفرد یا بالاترین سلسله مراتب اجتماعی خواهد افتاد.(٦)
شفا تنها می تواند با کار کردن از طریق مشکل اساسی رخ دهد، نه با پاکسازی بزهای قربانی (نسل کشی یا اصلاح نژاد)، حذف علائم سطحی و مشکلات آشکار از دید همنوایی و تبلیغات، یا جستجوی راه حل های بیرونی برای مشکلات داخلی.
افراط گرایان دست راستی که نمی توانند مبارزه درونی اضداد خود را به عنوان بازتابی از مبارزه اضداد در جهان درک کنند محکوم به جستجوی اشیا هستند تا “طرف دیگر” درونی ناخودآگاه خود را بر دیگران فرافکنی کنند. این همان چیزی است که باعث میشود همزمان باور کنیم که گروههای برونگروه و بوگیمنها (یعنی کمونیستها) بر جهان حکومت میکنند و جهان را ویران میکنند در حالی که همین گروهها به طور سیستماتیک کشته میشوند، مجبور به فرار میشوند و به تعداد زیادی زندانی میشوند.
مدرنیته، فقدان اسطوره ای که به شرایط ما پاسخ بدهد
این کارکرد توزیع روشن قدرت و نقشها، در قرون پیشین، توسط کلیسا و ایمان مسیحی انجام شده بود. در قرن بیستم، یونگ در خاطرات خود، فرهنگ مدرن را به شرح زیر تشخیص می دهد:
“اسطوره ما لال شده است و پاسخی نمی دهد. تقصیر در آن نیست، آن گونه که در کتاب مقدس آمده است، بلکه فقط در ماست که آن را بیشتر توسعه نداده ایم و هر گونه تلاشی را سرکوب کرده ایم.” (٧).
اسطوره نتوانسته است با روندهای پرشتاب مدرن سازی همگام شود. از این منظر، جای تعجب نیست که آلمان پس از نازی، نزدیک به ٢٠ سال پس از سال ١٩٤٥ خود را صرف یک رونق اقتصادی دیوانهوار کرد تا حواس خود را پرت کند و فقدان یک داستان راهنمای معنادار را جبران کند و اینکه در دهه ١٩٦٠ شاهد افزایش محبوبیت آموزه های شرقی در سراسر غرب بودیم؛ حفره ای باقی مانده بود که باید پر شود. فاشیسم به طور موقت، اسطورهای معنادار را با اسطورهای ساختهشده که در آن دیگری شکستپذیر مقصر است جایگزین کرد که در آن، پیروزی نزدیک است و غرور در آن وعده داده میشود. هدفی از بیرون به فرد داده شد و تمام انرژی برای فرار از تاریکی درون، باید به بیرون هدایت می شد. این یک راه حل سریع بود، راهی برای برون رفت از یک سوال بسیار بزرگ که جامعه بی ثبات، تحقیر شده و بحران زده به آن پاسخ دهد.
تصویر یک رهبر انسانی بدون شک خوب و قدرتمند، جایگزین تصویر یک خدای قادر مطلق می شود. مردم نمیتوانستند تصویر مقام رهبری را مبهم ببینند که مشخصه آن، مبارزه اضداد در خود است (٨)؛ مردم از رهبری پیروی کردند که به نوبه خود، نقشی را ایفا کرد که مردم آرزوی دیدن آن را داشتند. چهره “مرد قوی” در فاشیسم، باید به هر قیمتی حفظ شود تا مبادا روان رنجوری ها، شکست ها و ضعف های رهبر عزیز برملا شود. بنابراین، می توان نتیجه گرفت که فاشیسم، جایگزینی برای کارکردی است که دین مدت ها انجام می داد. این تنها نمونه از این فرآیند نیست. در واقع مدرنیته، مملو از نمونه هایی از جستجوی ناموفق برای اسطوره ای است که به شرایط مدرن پاسخ می دهد.
زندگی مدرن، زمانی که کار می کند، زمانی که صلح، ثبات و روال در زندگی روزمره وجود دارد، با اعتقاد به اسطوره پیشرفت شکوفا می شود. ایده این است که ممکن است بهینه سازی دستگاه های قهوەساز، فروش کالاهای جدید موسیقی پاپ، یا تماشای رشد تولید ناخالص داخلی (تولید ناخالص داخلی)، هر سال کمی بیشتر به نظر برسد اما حداقل، همه ما بخشی از چیزی بزرگتر از خودمان هستیم. حداقل ما به پیشرفت کمک می کنیم و بخشی از جامعه ای هستیم که پیشرفت کرده و خواهد کرد؛ یا اینطور فکر می کنیم. هر زمان که به این روایت شک کنیم میلیون ها حواس پرتی برای ما آماده است. اما وقتی جامعه در بحران فرو میرود و انتظارات خود از پیشرفت و ثبات از بین میرود اسطوره ما به شرایط ما پاسخ نمیدهد. به سادگی ساکت می ماند، زیرا قسمت تاریک- سایه- بخشی از آن نیست. بە جای آن، فاشیسم در فانتزی، آن چیزی را اجرا می کند که در واقعیت شکست خورده است. از این نظر به روان رنجوری ها و آسیب شناسی های روانی شباهت دارد و مانند آنها، فاشیسم، پاسخی به یک مشکل یا بحرانی است که تشخیص یا حل آن بسیار دشوار است.
روان پریشی با از دست دادن ارتباط با حس واقعیت مشخص می شود زیرا تصاویری که توسط ذهن تولید می شوند حکمرانی می کنند.
در افسردگی، فرد احساس میکند که حتی خود تخریبی نیز مطلوبتر از تجربه افسردگی است بنابراین عادات خود تخریبی، آسیب رساندن به خود یا حتی (تلاش برای) خودکشی، احتمالاً پیامدهای این آسیبشناسی است.
به عقیده یونگ، روان رنجورها نشان می دهند که تغییر یا گامی در خودسازی، ضروری است، اما اگر به این شکل شناخته نشوند پویایی خود را به خود می گیرند و تغییر را بر فرد مبتلا تحمیل می کنند. همین الگو را می توان در سطح جمعی مشاهده کرد:
“روان ما مطابق با ساختار جهان است و آنچه در عالم کلان اتفاق میافتد به همین ترتیب در بینهایت کوچک و ذهنیترین دامنههای روان اتفاق میافتد” (٩).
در این راستا، اگر نیروهای متضاد در درون نتوانند یک سنتز آگاهانه ایجاد کنند پس در این مبارزه اضداد باید اغراق شود تا زمانی که ادامه پیدا نکند و بنابراین تغییر، اجتناب ناپذیر است.
به عبارت دیگر، ناخودآگاه در نهایت، تغییری را ایجاد می کند که آگاهی می توانست با تلاش برای ادغام سایه، با آرامش بیشتری، به آن دست یابد.
برای مطالعه بخش اول: رجوع کنید به: نقد کتاب فرار از آزادی
References
1. See part one for my reflections on the different ways in which fascism tends to be reduced to its surface, and on the dangers of this tendency.
2. For example, many creation myths involve anthropomorphic creatures such as giants or angels, which Jung understands as symbolic manifestations of aspects of the human psyche.
3. Youtube: The Trial of Donald Trump | Renegade Cut. This channel generally has good and critical video-essays on the topic of fascism.
4. Youtube: The Cult of Tradition | Renegade Cut. For a deeper dive into this phenomenon.
5. Homeland Security: Homeland Threat Assessment, October 2020. page 18.
6. This pact is also characteristic of sado-masochistic relationships, in which the masochist relinquishes agency and hands it over to the sadist.
7. C.G. Jung, Memories, Dreams, Reflections, page 398.
8. The dualism inherited from Christian religion continued to shape ideology, as monism would have necessitated an integration of the shadow too difficult to do on a mass-scale.
9. C.G. Jung, Memories, Dreams, Reflections, page 401.
دربارە نویسندە
الکساندر هوسنبث در آلمان بزرگ شد. وی از سال ٢٠١٧ در دانمارک زندگی و تحصیل کرده است. موضوعات لیسانس او روانشناسی اجتماعی و مطالعات بین المللی است که در کنار هم دیدگاه های خرد، مزو و کلان جالبی را در مورد موضوع انسانی در جهانی به سرعت در حال تغییر ارائه می دهند. او به روانشناسی انتقادی، فرهنگ های سراسر جهان (به ویژه موسیقی، غذا و فلسفه)، علوم انسانی محیطی، فعالیت های آب و هوایی و ادبیات علاقه مند است.
Alexander Husenbeth, The Psychology of Fascism and The Incompleteness of Modern Myth, Criticaledges, 2021