ناسیونالیسم و حقوق بین الملل- بخش چهارم
مارگارت مور در مباحث مربوط به خودمختاری ناسرزمینی ادامه می دهد:
“در نظر کمیسر عالی، “مساله ی نارسایی های خودمختاری ناسرزمینی” اما مورد توجه قرار نگرفته است.”
او بر این باور است که سازمان امنیت و همکاری اروپا، در مساله ی خودمختاری غیرسرزمینی، آن را تنها به عنوان راهی برای پذیرش اقلیت های ملی (و نه ملت های اقلیت) طرح کرده است. به باور مور، سازمان امنیت و همکاری، این مزیت ها را برای خودمختاری غیرسرزمینی نسبت به خودمختاری سرزمینی مورد توجه قرار داده است:
خودمختاری اولا، برای اقلیت های ملی که بیش از حد پراکنده هستند و یا تعداد کمی از آنها در کشور مبدا ساکن هستند نسبت به خودمختاری سرزمینی مفیدتر است. مثلا در مورد آلمانی های استونی، یهودیان استونی، رومان های مجارستان و روسیه. همچنین در کانادا نیز به عنوان یک مدل آمریکای شمالی، خودمختاری غیرسرزمینی منجر بدان شده است که فرانسوی های پراکنده در این کشور (و نه ایالت کبک)، بر مدارس خود کنترل داشته باشند. پس این حالت، مناسب بومیانی که به صورت یک جمعیت حداکثری در سرزمین خود ساکن هستند نمی تواند مطلوب و مورد نطر باشد.
خودمختاری ناسرزمینی همچنین در ترکیب با توافقنامه ها زمانی می تواند موفق باشد که به اقلیت ها کمک کند و آنها را به قناعت برساند که احساس کنند حکومت کشور متعلق به آنها نیز هست و شامل فرهنگ عمومی، نمادها و شخصیت آنها نیز خواهد شد. در بلژیک، هلند و لبنان، این نمونه را می توان مشاهده نمود.
ممکن است این نیز باشد که اقلیت های بزرگ که متمرکز هستند خودمختاری غیر سرزمینی را بهتر از بسته های پیشنهادی حکومت، بیابند به ویژه اگر یک پشتوانه ی بین المللی هم در کنار آن وجود داشته باشد. کوردها در ترکیه، این مساله را زمانی که اروپا حاضر شد از کنترل کوردها بر مراکز فرهنگی خودشان با بودجه ی حکومت مرکزی حمایت کند این مساله را با نگاه مثبت مورد توجه قرار دادند که در مقایسه با اشکال قهرآمیز و سیاست های یکسان سازی برجای مانده از سیاست چکش مطفی کمال پاشا، طبعا چندگام به جلو بود.
اما مارگارت مور در تحلیل خود بر این باور است که خودمختاری غیرسرزمینی، می تواند به ابزاری برای به رسمیت شناختن محدود و در نهایت، بهره برداری های سوء منجر شود چنانکه درمجارستان، این مساله بیشتر به دستاویزی برای نشان دادن رفتار خوش بینانه ی این کشور نسبت به اقلیت ها، اصلاح چهره ی این کشور و بهانه ای برای ورود به اتحادیه ی اروپا تبدیل شد تا خودمختاری غیرسرزمینی به معنای حقیقی آن.
در نهایت، موقعیت اقلیت ها نسبت به آنچه انتظار می رفت چندان از وضعیت “حاشیه ای” خارج نشد.
به طور کلی می توان ادعا کرد جز در مواردی محدود، انتظار اقلیت ها، با خودمختاری غیرسرزمینی برآورده نشده است چون اعمال قدرت حکومت مرکزی بر منابع و اقتصاد، نیز اولویت بخشی سیستماتیک به زبان غالب، و نظارت نامحسوس اما کارا بر سرزمین با هدف کنترل اقلیم، عملا چیزی از خودمختاری باقی نگذارده است.
خودمختاری غیرسرزمینی همچنین نتوانسته است رابطه ی حیاتی را که اکثر ملت ها با میهن خود، با اهمیت نمادین خود و با عواطف خود داردند خلق کند. برای بسیاری از گروه های ملی، یک مفهوم از منطقه جغرافیایی (سرزمین مادری) با اهمیت نمادین و احساسی وجود دارد که با قرار گرفتن آن در چارچوب حکومت مرکزی، هرگز ارضاء نمی شود. ملت اقلیت، تمایل جدی دارد که حتی بر گورستان های خود نیز کنترل داشته باشد و خودمختاری غیرسرزمینی نمی تواند این نیازها را برآورده سازد. این مساله را در مورد سوئدی های فنلاند، کاملا می توان مشاهده کرد؛ در حالی که آنها از دمکراسی اسکاندیناویایی بهره دارند اما همیشه احساس کرده اند نادیده گرفته می شوند.
بر اساس استدلال های فوق می توان نتیجه گرفت خودمختاری غیرسرزمینی، آن قدر ناکارا هست که ملت ها زیاد به دنبال آن نباشند به ویژه هنگامی که اکثریت جمعیتی در یک سرزمین بومی ساکن و قادر به کنترل امور خود از طریق حکومت بر خود هستند.
منبع:
Michigan Journal of International Law, Volume 25 | Issue 4،2004, Sub-State Nationalism and International Law، Margaret Moore، Queen’s University