ناسیونالیسم و مارکسیسم – بخش دوم
لنین، مارکس، باوئر، گرامشی
در نقطه ی مقابل لوکزامبورگ، لنین به مساله ی ملت در سطح تاکتیکی پرداخت و در محیط سیاسی پرشوری که منجر به انقلاب روسیه شد آگاه بود که انقلاب موفقیت آمیز باید ادعاهای حق تعیین سرنوشت را در میان بسیاری از ملیت های فرعی که امپراتوری روسیه را تشکیل می داد به رسمیت بشناسد؛ به این ترتیب، تعهد او به حق ملل خود برای تعیین سرنوشت، در یک استراتژی انقلابی (عملی) بود که خواستار آن بود که ادعاهای ملی پرولتاریای ملت های کوچک در سطوح اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و روانشناختی به طور جدی مورد توجه قرار گیرد. لنین با وجود آنکه به مساله ی ملت، روی خوش نشان داد اما به خوبی می دانست که این مساله در سطح استراتژیک، مشکلاتی با سوسیالیسم، به وجود خواهد آورد:
همانطور که انسان می تواند تنها با گذر از دوره ی انتقالی دیکتاتوری طبقه تحت ستم، الغای طبقاتی را رقم بزند نیز می تواند امتزاج گریزناپذیر ملت ها را با گذار از دوره ی انتقالی آزادی کامل ملت های تحت ستم، جامه ی عمل، بپوشاند.(Lenin, 1916, p, 6)
ملت ها فاکتور گذار اجتماعی محسوب می شوند و اهمیت آنها به لحاظ بازه ی زمانی، بسیار فراتر از آن چیزی بود که مارکس و انگلس پیش بینی کرده بودند. طرح استالین برای حق تعیین سرنوشت ملت ها در اتحادیه ی جماهیر شوروی، مایه ی مباهات بود نه به این علت که مساله ی ملت ها را در این کشور به طور کامل حل و فصل می کرد بلکه به این دلیل که به مساله ی ملت از نگاه مارکسیسم، عینیت بخشید.
برای استالین: ملت یک اجتماع مدرن از تاریخ مشترک، زبان نهادینه شده، سرزمین، زندگی اقتصادی، و شکل ساخت روانشناختیک (زمینه ی روانی مشترک) در یک بستره ی فرهنگی است. هریک از این مشخصات، جامع تعریف یک ملت است و فقدان هرکدام، می تواند تعریف ملت را با چالش روبرو سازد. (Stalin, 1913, pp, 8-9),
با این معیارهای عینی بود که استالین، مفهوم مارکسیستی ملت را از اشارات “عرفانی”، “ناملموس” و “ماوراء الطبیعه” پاک کرد و به آن، وجهه ای پوزیتیویستی بخشید.
در سطح استراتژیک، هر دوی لنین و استالین، بر این باور بودند که ترویج حق تعیین سرنوشت ملیت های تحت فرمانروایی امپراتوری روس ممکن است موجب تضعیف امپراتوری شده و در عین حال بستره ای نوین برای انترناسیونالیسم پرولتری باشد. آنها همزمان به اهمیت فزاینده ی هم پیمانی سوسیالیست های فراملیتی نیز آگاه بودند. اما با بین الملل دوم، این مساله، به حاشیه رانده شد: با برجسته تر کردن نقش نیروهای انقلابی، اهمیت ملت ها تحت کمونیسم به زوال گرایید. علاوه بر آن، حق تعیین سرنوشت ملی، ملت ها را به حرکت به سوی تشکیل دولت مستقل ترغیب کرد. این موضوع البته، از آن جهت اهمیت داشت که همان تعریف پوزیتویستی از ملت با تاکید بر زبان و فرهنگ و زمین و درون، در برابر همگن سازی و سازماندهی وحدت بخش سوسیالیستی قرار می گرفت.
ترکیب پیچیده قومی، زبانشناختی، مذهبی و جغرافیایی امپراطوری هابسبورگ مشکلات و مسایل نظری مشابهی را برای مارکسیست های اتریش ایجاد کرد، اما پاسخ آنها به طور قابل توجهی متفاوت از شوروی بود. تفاوت آسترومارکسیست ها بیشتر به فلسفه ی نئوکانتی بازمی گشت. به همین دلیل، مارکسیست های اتریش، مساله ی ملی را با نگاهی گشاده تر مورد بررسی قرار دادند.
بر خلاف رویکرد لنینیستی به “تعیین سرنوشت”، “اوتو باوئر” به “خودمختاری فرهنگی”درون امپراتوری اتریش-مجارستان و پرهیز از راه حل سیاسی باور داشت. به باور او خودمختاری فرهنگی می توانست هم انسجام سیاسی و هم انسجام اجتماعی برای پیچیدگی جمعیت شناختیک امپراتوری به ارمغان بیاورد. باوئر رویکرد استالین به ملت را نیز رد کرد و به جای تاکید جداگانه بر قلمرو، آداب و رسوم، مذهب، زبان و…به یک احتمال ترکیب زا از هریک از این عناصر اشاره کرد که یک فضا را تشکیل می دهند. او همچنین مخالف تقلیل دادن کشورها به اصل ملت و هر ملت- یک دولت بود. باوئر همچنین به ترکیب مجموعه عوامل و بازتاب دادن آن در یک قانون اساسی برای ملل اعتقاد داشت.
در نهایت، او به روشنی نظریه های متافیزیکی و روانشناختی ملت را که در آن زمان در تئوری اجتماعی بورژوازی ظهور کرده بودند رد کرد. (Bauer، 1978a، pp. 103-9).
از نظر باوئر، ملت ها به وسیله ی عوامل اجتماعی در فعالیت های مشترک روزانه شان به وجود می آیند. از نگاه او شخصیت ملی نه ذاتی است و نه در ذهنیت آگاهانه افراد (یعنی در “اراده ملت”) جای دارد در عوض، بیان وجود ملی است. از همین رو است که کشورها هرگز دچار ایستایی نمی شوند و همیشه در روند قرار دارند (پویا هستند). باوئر در تعریف خود از ملت، وحدت، ترکیب و ارتباط با دولت را با چالش جدی روبه رو می سازد.
باوئر در طرح ادعاهای خود با انتقادات بسیاری روبه رو شده است. او به تلاش برای از بین بردن ملت ها و طبقات ضعیف متهم شده و اصطلاح مارکسیسم خصمانه، در مورد دیدگاه های او به کار رفته است.
آنتونیو گرامشی یکی دیگر از متفکران مارکسیست است که اگرچه با فرمول بندی مساله ی ملی به مانند انگلس، روبرو نشد اما از اهمیت ملت برای سوسیالیسم انقلابی آگاه بود و مشارکت او در تئوری اجتماعی و سیاسی کمک می کند تا برخی از مشکلات موجود در ادبیات مارسیستی را در منطقه مورد بررسی قرار دهیم. او نقطه عزیمت اصلی خود را مفهوم “هزمونی” قرار می دهد که به معنی “استیلای ایدئولوژیک” است. به باور او ملت ها، پروژه های هژمونیک هستند: “در حقیقت هژمونی این است که ملزومات متضاد با یکدیگر پیوند می خورند.”(Gramsci, 1971b, p. 241). هژمونی از طریق رهبری فکری و اخلاقی تامین می شود و از طریق نهادهای مختلف میانجی گری می شود. به باور او طبقه ی مسلط، ارزش های اخلاقی، اجتماعی و فرهنگی خود را به عنوان هنجارهای متعارف رفتار سیاسی به وجود می آورد و جهان بینی و فلسفه ی خود را به عنوان “عقل متعارف” تبدیل می کند. در نتیجه زور و اجبار، جای خود را به رهبری فکری و اخلاقی می دهد و با ایجاد تعادل، بلوک تاریخی شکل می گیرد که گروه های دارای منافع مشترک را به هم پیوند می دهد. گرامشی بر این باور است که هژمونی از طریق نهادهای مدنی به وجود می آید. او تاکید می کند که شبکه های اجتماعی، با هویت ملی رابطه ای تنگاتنگ دارند و منافع بزرگ در طول فضا وزمان، با مساله ی ملی همپوشی می کنند. او البته مفهوم دیگری را برای هژمونی به کار می برد و آن، همگنی محتوایی و شکلی میان ملت های فرادست و فرودست است. به باور او، بدون وجود این همگنی، هژمونی شکل نخواهد گرفت.
این نوشتار ترجمه ای است از:
Marxism and Nationalism،Trevor Purvis | Carleton University