ناسیونالیسم و مارکسیسم – بخش نخست
مبارزات ملی گرایان کوردستان، فلسطین، چیاپاس، کوزوو، چچن، کشمیر، باسک و کاتالان، و…یک فهرست بزرگ از ملت هایی است که در عصر جهانی شدن، برای هویت مستقل خود تلاش می کنند؛ عصری که نظریه پردازان متقدم آن بر این باور بودند که هویت خواهی و ملت باوری را به قعر تاریخ خواهد فرستاد. اما اینگونه نشد و مبارزات ناسیونالیستی در سراسر جهان با تشدید فعالیت در نظریه ی اجتماعی فزونی مواجه شده است. در ناسیونالیسم، ملت در مرکز بحث ها قرار می گیرد اما برای مارکسیسم، “پرسش از ملت”، یک نقطه ضعف نظری است و همچنان که “نارین” می گوید: “تئوری ملی گرایی نشان دهنده عدم موفقیت بزرگ تاریخی مارکسیسم” است.” مارکسیست ها “پرسش از ملت” را نادیده گرفتند و از همین رو، با مشکلات نظری روبه رو شدند.
مارکسیست های نوین اما اکنون برای غلبه بر ناکافی بودن نظریه پردازان کلاسیک، به “مساله ی ملی” فکر می کنند. این مساله در واقع، نشان دهنده یک تلاش واقعی برای کشاندن ملت به عنوان یک بعد نسبتا مستقل از جهان اجتماعی است و نقطه عطف بین علوم اجتماعی مارکسیستی و غیر مارکسیستی است. این نوشتار به مسایل مربوط به “مساله ی ملی” در متون کلاسیک مارکسیسم و ناتوانی در طرح و بررسی این موضوع پرداخته و در نهایت، برخی از اندیشه ها را ارائه می کند که در آن مسائل مربوط به ملت و ملی گرایی ممکن است متناسب با آینده نظریه اجتماعی مارکسیسم باشد.
مارکسیسم کلاسیک و مساله ی ملی
خود مارکس در مورد ملت و ناسیونالیسم، طبیعتی سخت گرایانه داشت اما آنچه او می گفت با تضادهای شدید و ناسازگاری همراه گشت. “فرنباخ” این کاستی را متوجه انگلس می کند (Fernbach، 1973، ص 50) اما یکی از مهمترین منابع این مشکلات، تعهد مارکس به انترناسيوناليسم پرولتري و تمرکز او بر شخصيت روزافزون جهانی روابط اجتماعی سرمايه داری است. “کارگران هیچ کشوری ندارند” نتیجه ی این نگاه بود. برای مارکس، بین المللی شدن سرمایه داری، انگیزه ای شد برای طرح بینش متقابل منافع پرولتاریا که منافع جمعی آن، فراتر از مرزهای دولت و ملت است. به باور مارکس، دولت- ملت، یک شکل گذرای اداره ی جامعه بود که اهمیت آن در برابر پویایی و نیروی انقلابی نوظهور سرمایه داری کاهش می یابد.
نظریات پراکنده مارکس در مورد این مساله، خوش بینی نسبتا ساده لوحانه ای را نشان می دهد که دولت ملت با توسعۀ روابط اجتماعی سرمایه داری مواجه شده است. مارکس، در مورد ملت، سختگیر است و بی اعتنا اما همزمان، آن را نیز به رسمیت می شناسد. در حالی که کارگران “هیچ کشور” ی ندارند، “مبارزه پرولتاریا با بورژوازی، در ابتدا یک مبارزه ملی است و پرولتاریای هر کشوری … باید همه چیز را با بورژوازی خود حل کند ” (مارکس و انگلس، 848، ص 230). این تنش میان نیروی مخرب سرمایه داری و نفوذ مداوم ناسیونالیسم بورژوایی شوونیستی در کار مارکس به طور جدی مورد بررسی قرار گرفت.
در جایی که مارکس توجه خود را به “مساله ی ملی» (به خصوص در مورد ملی گرایی لهستانی و ایرلندی) جلب کرد، ما خطوط رویکرد کلی استراتژیک را به سیاست رهایی ملی می گوییم که بر واژگان بعدی، به ویژه لنین تاثیر می گذارد. برای مارکس، ابعاد اقتصادی سرکوب ملی، “هژمونی ایدئولوژیک بورژوازی بر کارگران در کشور ستمگر” را تقویت می کند. (Lowy, 1976, p. 83). تا زمانی که دانه های تقسیم مؤثر در ناسیونالیسم بورژوایی همچنان نفوذ و تجزیه پرولتاریا را به هم متصل می کردند، بین المللی گرایی انقلابی شکست می خورد: “افرادی که قوم دیگری را تحت انقیاد قرار می هند خودشان را می کشند.”(Marx, 1870 [ 1974a], p. 1 18)
تنها از طریق رهایی ملت های ستمدیده بود که سلطه بورژوایی در هر دو کشور مظلوم و ستمدیده می توانست شکست خورده و دانه های انترناسیونالیسم پرولتری را به طور موثر کاشت. در همان زمان که مارکس از برخی جنبش های رهایی بخش ملی (به ویژه ایرلند، لهستان و در نهایت هند) حمایت می کرد دوستش انگلس، یک شکل از “شوونیسم بزرگ ملی” را تصویرسازی می کرد. (Fernbach, 1973, p. 51). در واقع، شاید بتوان ادعا کرد بزرگترین اختلاف نظرهای مارکس با انگلس، در مورد “مساله ی ملی” بود که شاید به تاثیر ویژه ی او از هگل (مردم بدون تاریخ) بازمی گردد.
هگل بین جهان تاریخی مردمان، تمایز قایل بود و جهان تاریخی را به مردمانی که از لحاظ فرهنگی قادر به ساختن یک دولت قوی بودند و مردم بدون تاریخ، که از لحاظ معنوی ضعیف و قادر به ساختن یک دولت قوی نبودند تقسیم می کرد. به باور او گروه دوم، هیچ کاری برای تمدن نی توانند انجام دهند(Larrain, 1 994, p. 20).
در واقع، این نگرش تئولوژیک از حیات ملل و جنبش های ملی هگل بود که سنگ بنای رفتار انگلس با “مساله ی ملی” شد.
این تصور نادرست تئوری ملل غیر تاریخی، نتیجه و تاثیر شکست انقلاب های 1849-1848اروپای مرکزی بود. این فرمول بندی، به دنبال ناسیونالیسم پان اسلاوی، شکل گرفت که در تضعیف انگیزه انقلابی در آن لحظات تاریخی بزرگ، نقش مهمی ایفا کرد. انگلس این ملت ها را به عنوان ملت های کوچک، حقیر و بی اهمیت به تصویر کشیده است که چیزی جز یک آرمانگرایی ایدئولوژیک برای واکنش و ضد انقلاب، چیز دیگری نیستند. ظهور انگیزه های ملی گرایانه در میان اقلیت اسلاو به این ترتیب، به تحریک ضدانقلابی ایجاد شده توسط تزار روسیه با هدف ضد انقلابی در اروپا نسبت داده شد. آنها مردمانی غیرمنطقی و متعلق به افکار مرتجع تشخیص داده شدند که هدف آنها در نهایت، انقلاب منجر به توسعه ی همه جانبه ی کشورهای تاریخی بزرگ (آلمان، مجارستان، لهستان و ایتالیا) را ناکام خواهد گذارد. انگلس بعدها در موضوع ملت های تاریخی و ملت های غیرتاریخی اندکی متعادل تر شد و این مباحث را اگرچه رد نکرد اما بسط هم نداد. انگلس و مارکس تا سال 1866 از موضوع آزادی ملی لهستان حمایت کردند.
در حالی که مفهوم “ملت های غیر تاریخی” به طور گسترده ای در ارجاعات بعدی مارکسیستی در مساله ملی رد شده است، حداقل در یک بازنگری مهم ارجاع های مارکسیستی در مورد مساله ملی، به عنوان مرکز ثقل مباحثات، نمود پیدا کرده است.
در اواسط قرن بیستم به طور فزاینده ای آشکار شد که دولت مادری “پدیده ی دوران گذار” نیست که مارکس پیش بینی کرده بود. با وجودی که بسیاری معتقد بودند که اهمیت ملت تحت سوسیالیسم از بین می رود جنگ جهانی اول و انقلاب روسیه نشان داد که هر پروژه ای برای گذار به سوسیالیسم بین الملل، باید به سطح قدرتمندی از نیروی ملت، تن بدهد. بدین ترتیب، مساله ی ملی، به بخشی از دغدغه های شخصیت های مارکسیست مانند لوکزامبورگ، لنین، استالین، بائر و گرامشی وارد شد. لوکزامبورگ با خواست لهستان برای حق تعیین سرنوشت مخالفت کرد و آن را “اسطوره ی بوژوایی” نام گذارد: ” “کلاهبرداری متافیزیکی از نوع” حقوق انسان “و” حقوق شهروند “. (Luxemburg,1976, p. I l l). لوکزامبورگ استدلال کرد که ماتریالیسم تاریخی چنین حقایق ابدی افسانه ای را رد کرده و محتوای آن را محصول شرایط اجتماعی مادی می دانست. او بر این باور بود که “حق ملت ها برای تعیین سرنوشت”، بهانه ای است برای گسترش جهان سرمایه داری که همه ی ملت های کوچک را محکوم به ناتوانی سیاسی خواهد کرد. (Luxemburg, 1 976, pp. 1 29-30). او چنین استدلال می کرد که اگر هدف اصلی سوسیالیسم، ریشه کن کردن سرکوب اقتصادی/ طبقاتی است حق تعیین سرنوشت ملی، در نقطه ی مقابل سرکوب طبقه قرار خواهد گرفت. ماهیت طبقاتی این مبارزات پشت سر و صدایی از ملت، به زعم او، تنها یک “تعبیر عرفانی از جایگاه طبقاتی” بود. (Luxemburg, 1976, p. 149). در نهایت، سماجت های لوکزامبورگ و اصرار او بر طبقه به مثابه معیار سیاست های سوسیالیستی، عده ای را به این مسیر هدایت کرد که او را از دایره ی ذات گرایی، تقلیل گرایی و دترمینیسم خارج بدانند. (Ladau and Mouffe, 1985; Nimni, 1991)
این نوشتار ترجمه ای است از:
Marxism and Nationalism،Trevor Purvis | Carleton University