نمي دانم روزي که براي نخستين بار دست هايت را به قلبم بازخواهم فشرد چه احساسي خواهم داشت؟
“عشق”، “ترس” يا “شِرک”؟
عاشقانه دوستت دارم، از جنس لحظه، در امتداد زمان
ترس از دست رفتن دست هايت که افسون فريبنده ي حقيقت را در قلبم، تجسمي از زيباترين ها نقش زد
و “شرک”؟!
اين ديگر چه احساسي است؟
آخر من دلباخته ي سرزمينم بودم، سرسپرده هم شايد
مادرم هميشه مي گفت: “از روزي که ديدم در تنهايي هايت، در باغچه ي گوشه ي حيات، گاهي اوقات، دزدکي، خاک مي خوردي و آرام مي گرفتي، مي دانستم فردا چه عشقي را هِجّي خواهي کرد بيچاره…؟!”
و همواره آهي از سر حسرت، ترجيع بند تکرارهايش….
اکنون چه کنم؟ يک قلب و عشقي به پيرسالي عمرم و
عشقي ديگر در اين پيرسالي عمر
جوانه اي از جنس خودم، از جنس تو….
وعده ي من با خودم هرگز، يک قلب و دو عشق نبود
****
شايد حالا مي دانم روزي که براي نخستين بار دست هايت را به قلبم بازخواهم فشرد چه احساسي خواهم داشت؟
عشق، ترس و شرک
بازهم دردي ديگر از جنس بي درماني دگر
امان از اين سه گانه ي ناهمخوان
امان از اين تثليث ناهمساز
****
گويي اين تثليث ها دست بردارم نيست
هربار از تثليث شنيدم و خواندم واژگان بدنامي و تکفير و صليب و جلجتاي و دو مريم و حواريون و آن يهوداي نابخشودني و شام آخر و خون و گوشت و شراب و قرباني هم آمدند اما هرگز نرفتند و در گوشه اي از کاسه ي سرم، سه گوشه اي براي خود آشيان کردند، خانه اي ساختند و ماندند…..
اکنون در روياي روزي که براي نخستين بار، دست هايت را به قلبم بازخواهم فشرد دريافته ام که اين سه گانه ي سه گوشه جاي، تمام وجودم را خانه گاه خود ساخته اند، همه ي هستي ام را منزلگاه خود ساخته اند.
امان از اين سه گانه ي ناهمساز
امان از هرچه بدنامي و تکفير و جلجتاي و دو مريم
امان از هرچه حواريون و آن يهوداي نابخشودني
امان از شام آخر و خون و گوشت
امان از شراب و قرباني
امان از قربانگاه و قرباني
امان،امان، امان…..
و من همچنان در “وعده گاه”
به کمين “خود”، در انتظار نشسته ام
در “ژوانگه”، به انتظار “تو”
در کمين نشسته ام….
(ب.خ)
