نگاهی انتقادی به نظریه ی کولونیالیسم داخلی و ناکارایی آن در مورد کوردستان- بخش دوم و پایانی
در این بخش، ابتدا به تعریف کلاسیک کولونیالیزم می پردازم سپس درباره ی کولونیالیسم داخلی خواهم گفت و در ادامه، به برخی ناکارایی های این نظریه درباره ی کوردستان خواهم پرداخت.
کولونیالیسم در ساده ترین تعریف، غلبه کردن و به کاربردن زور و خشونت به منظور تحت سلطه گرفتن مردمان بومی و محدود کردن تحرک اجتماعی و سیاسی و تحقیر فرهنگی آنها و درونی سازی رابطه ی بالادست- فرودست با هدف غارت ماده ی خام و به دست گرفتن بازار داخلی است.
کولونیالیسم داخلی اما همه ی فاکت های کولونیالیسم را به داخل کشور می برد،
بر پیوند نابرابر فرهنگی میان “فرهنگ بالادست” و “فرهنگ پایین دست” پافشاری می کند،
خاستگاه مارکسیستی دارد (لنین و گرامشی)،
بعدها توسط غیرمارکسیست هایی چون “روبرت بلونر” و “مایکل هشتر” به کار برده می شود،
و به عنوان یک نظریه، به اواخر دهه ی 60 میلادی و ابتدای دهه ی 70 میلادی سده ی پیش بازمی گردد.
دو پدیده در گسترش و توسعه ی این نظریه تاثیر داشته اند:
نخست: وضعیت نامناسب اقلیت های اتنیکی و نژادی در ایالات متحده و جذب نشدن آنها در قالب نورم های انگلوساکسون.
و دوم: تداوم وضعیت نامناسب مردمان بومی آفریقا حتی پس از پایان استعمار کلاسیک.
تئوری آسیمیلاسیون را همچنین می توان به عنوان کلید اصلی کولونیالیسم داخلی اولیه دست نشان کرد.
درباره ی جامعه ی آمریکایی و به کاربردن این تئوری، لازم است به سه مساله (دو سیاست و یک مقاومت) اشاره شود:
نخست: همنوایی با ارزش های انگلوساکسون:
-مهاجر باید میراث آبا و اجدادی خود را انکار کند
-ارزش های گروه مرکزی انگلوساکسون را تمام و کمال بپذیرد
دوم: ایده ی “دیگ هفت جوش” با هدف ادغام بیولوژیک در انگلوساکسون ها و ترکیب آن با فرهنگ آمریکایی
سوم: جلوگیری از نابودی حیات جمعی گروه های مهاجر در برابر تابعیت آمریکایی و جلوگیری از ادغام سیاسی و اقتصادی در جامعه ی آمریکایی
همچنین به آسیمیلاسیون در هفت مرحله اشاره می شود:
فرهنگی، ساختاری، مادی، هویتی، بینشی، رفتاری، و مدنی
در واقع، تئوری کولونیالیسم داخلی اولیه، با مقاومت در برابر آسیمیلاسیون اقلیت ها پای در میدان می گذارد.
به باور طرفداران این نظریه، آسیمیلاسیون اگرچه یک سیاست ویرانگر است اما به چهار دلیل:
سلطه ی سیاسی بالادست
نظام آموزشی سلطه
مالکیت سلطه
سیستم اداری گروه مسلط
موجب مقاومت گروه های تحت سلطه شده و به تلاش مضاعف آنها برای پاسداری از هویت و ارزش هایشان تبدیل می شود.
مساله ی دیگری که این تئوری بر اساس آن بنیاد گذارده می شود آفریقای پس از پایان دوران کولونیالیسم کلاسیک است که نه تنها وضعیت بهتری پیدا نکرد بلکه بدتر نیز شد.
از نگاه کولونیالیسم داخلی، دولت به چهار دلیل:
واپس گرایی
نامولد بودن
فساد
وابستگی به طبقات سلطه گر
از ساختارها، نهادها و ابزارهای دولتی، به انباشت سرمایه ی شخصی، واپس زنی، استثمار، توقیف و به حاشیه راندن توده ها مبادرت می ورزد.
نظریه ی استعمار داخلی، این باور را پذیرفته و ترویج می دهد که در برابر خشونت، سرکوب و سرشت استثمارگرانه ی دولت، مردم نیز با بازگشت (با عنصری از بایسته بودن) به هویت های قومی و مذهبی خویش و با تجهیز و بسیج امکانات و نیز استعانت از سازمان های بشردوستانه، به طرق مختلف از جمله ستیزه های قومی به مقابله با این جهت گیری ها برمی خیزند.
چهار عنصر مشترک میان استعمار کلاسیک و استعمار داخلی:
قوه ی قهریه ی جامعه ی غالب
تاثیر جامعه ی غالب بر سازمان های اجتماعی و فرهنگی کردمان تحت استعمار
امور مدیریتی و اجرایی مردمان تحت استعمار (که اغلب توسط افراد متعلق به گروه اتنیکی استعمارگر انجام می شود)
نژاد گرایی (راسیسم)
****
اکنون به تعریف بسط یافته تری از کولونیالیسم داخلی می پردازیم:
به باور برخی از نظریه پردازان، کولونیالیسم داخلی به عنوان یک الگوی جغرافیایی مبتنی بر وابستگی یک جمعیت متمایز که درون قدرت حاکم یا کشور قرار دارند تعریف می شود.
این وابستگی توسط یک قدرت غالب، نتیجه ی نابرابری گروه سیستماتیک است که در سیاست ها و شیوه های مختلف نهادهای اجتماعی از جمله:
سیستم های آموزش
امنیت عمومی (پلیس، دادگاه، زندان ها)
بهداشت
اشتغال
تولید فرهنگی و مالی
ظاهر می شود.
اما برخی دیگر بر این باور هستند که استعمار داخلی بر اساس ویژگی های وابستگی و ستم و نه نسبت:
اعداد اکثریت/ اقلیت
فاصله ی جغرافیایی
صادرات سرمایه
تمایز قانونی
مهاجرت داوطلبانه
بارگذاری می شود.
برخی نظریه پردازان نیز با تمرکز بر وضعیت آفریقایی های مهاجر به آمریکا، گسترش نطریه ی کولونیالیسم داخلی را به بستر اجتماعی ستم آفریقایی- آمریکایی نسبت می دهند:
استقرار جدایی اقلیمی
نابرابری عظیم آموزش
سرکوب گسترده در زندان
تحریم اقتصادی سیستماتیک
تفاوت های شدید در سلامت
اما مهمترین مفاهیم ناظر به استعمار داخلی کدام ها هستند؟
استعمار داخلی به عنوان یک انحراف داخلی به شکل سلطه ی اقتصادی و اجتماعی در استعمار کلاسیک
استعمار داخلی به عنوان بهره برداری درون ملی از گروه های فرهنگی متمایز
****
ناکارایی های نظریه ی استعمار داخلی درباره ی کوردستان
استعمار داخلی اگر قابل تقسیم کردن به تقسیم بندی های خاص باشد در مورد اجماع ترین طبقه بندی، چهار مورد را دربرمی گیرد:
یک: استعمار نوع خاص. نمونه ی آفریقای جنوبی پس از رهایی ملی
دو: جامعه شناسی رادیکال. نمونه ی آمریکایی های آفریقایی تبار که بیشتر حول محور ستیزه ی نژادی است
سه: حاشیه ی سلتیک. که ناظر به تقسیم کار فرهنگی است
چهار: بهره برداری اقتصادی که ناظر به سرمایه دار و زیردست و امپریالیست و فرودست است.
به باور من، هیچکدام از این طبقه بندی های چهارگانه نمی توانند ماهیت تعاملات کاملا پیچیده ی میان کوردستان و ایران را تبیین کنند.
مساله ی دیگری که باید به آن اشاره شود متاخر بودن نظریه ی کولونیالیسم داخلی است که اقتضائات و نمونه های آن، متناسب با زمان ظهور آن به مثابه یک نظریه است. کوردستان پیش از این دوران، در چگونه رابطه ای قابل تعریف است؟
اما موضوع دیگری که باید با توجه به خاستگاه به بررسی آن پرداخته شود برآمدن یک نظریه در پاسخ به روندها است. همچنان که می دانیم و پیش تر به آن پرداخته شد نظریه ی کولونیالیسم داخلی در پاسخ به دو روند تئوریزه شده است:
وضعیت بد اقلیت های قومی و نژادی در ایالات متحده و جذب نشدن آنها در قالب ارزش های انگلوساکسون
استمرار وضعیت بد مردمان بومی آفریقا پس از پایان دوره ی کولونیالیسم کلاسیک
پرسش این است که به عنوان مولفه های اولیه، مساله ی بنیادین کوردستان با کدام یک از بدیهی ترین معیارهای روند تئوریزاسیون کولونیالیسم داخلی قابل تطبیق یا انطباق است؟
نظریه ی کولونیالیسم داخلی، به کدام کوردستان اشاره می کند؟
آیا کوردستان را در چارچوب مرزهای جغرافیایی ترکیه، ایران، سوریه و عراق به رسمیت می شناسد؟ که طبیعتا با آنچه از تعریف کولونیالیسم کلاسیک برمی آید باید این گونه باشد.
نسخه ی دفاع کنندگان از تز کولونیالیسم داخلی برای بقیه ی کوردستان چگونه است؟
اگر مساله آن بخش از کوردستان است که در ایران قرار دارد تز کولونیالیسم داخلی، مساله ی “ملت در ملت” را چگونه توجیه می کند؟ و در صورت توجیه، تعمیم آن به کوردستان و ایران، “ژلاتینی” نیست؟
دیالکتیک فرادست و فرودست را برای کوردستان (در ایران) چگونه توجیه باید کرد؟
آیا کوردستان و کورد به مثابه یک ملت کلونی است؟ به مثابه جغرافیا؟ به مثابه مذهب؟ یا به مثابه توده؟
آیا فرادست، یک دست است؟
هرگاه با نظریه ی استعمار داخلی ایران، وارد موضوع شویم باید مساله ی کوردستان بزرگ به مثابه یک ارگان واحد را کنار بگذاریم. آیا این مساله، شرعیت بخشیدن به مرزهای مصنوعی را درونی نخواهد ساخت؟
زنان و مذاهب نیز در ایران مورد تبعیض سیستماتیک قرار می گیرند. نظریه ی کولونیالیسم داخلی ایران در رویارویی با این چالش بزرگ، چه پاسخی خواهد داشت؟
همچنین جغرافیای کوردستان کجاست؟
تز کولونیالیسم داخلی ایران، اگر در برابر این پرسش قرار بگیرد چگونه در چارچوب این نظریه در مقام پاسخگویی برخواهد آمد:
شرایط طبیعی و جغرافیایی- جمعیتی، ساختار برنامه ریزی و سیاستگذاری ها، سیر و جهت سرمایه گذاری خصوصی، برای برخی مناطق، توسعه یافتگی و برای برخی دیگر توسعه نیافتگی به باور می آورد.
وضعیت گذار در ایران (in Between) را آیا می توان به دو قطب تقسیم کرد؟
نظریه ی کولونیالیسم داخلی ایران، زندگی یک انسان طبقه ی متوسط در سقز را با همسان او در تهران چگونه تبیین می کند؟
بحث مالکیت حقیقی و مالکیت اعتباری در رابطه ی استعمار داخلی ایران و کوردستان، چگونه حل می شود؟
آیا کوردها و استعمارگران داخلی هر دو طرف، برای برساختن هویت خود، به یکدیگر وابسته هستند؟ چه سان؟ و چگونه؟ و بر اساس کدام استدلال در تز کولونیالیسم داخلی؟
در موضوع استعمار داخلی، رهبران، تلاش کرده اند الهام بخش حمایت مردمی از جنبش هایی طراحی شده برای ترویج استقلال بیشتر شوند نه جدایی. نظریه ی استعمار داخلی ایران و مدافعان کورد آن، مساله ی استقلال کوردستان را از کجا آورده اند؟
همچنان که می دانیم کلونی سازی با یک ورود غیرمجازی اجباری آغاز می شود. نظریه ی کولونیالیسم داخلی ایران، همواره از این مساله طفره رفته است چه پاسخ به این پرسش، می تواند اساسا این نظریه را در رابطه با کوردستان از حرکت بیندازد.
مساله ی دیگری که باید در چارچوب استعمار داخلی ایران، پاسخی برای آن یافت این است که آیا همه ی کولونیالیست ها در رابطه با حفظ یک رابطه ی استعماری داخلی با مردم کوردستان، منافع مشابهی دارند؟
و آیا همه ی کوردستان، دارای مجموعه ای منحصر به فرد از منافع اقتصادی، اجتماعی و سیاسی هستند که بر اساس آن در برابر سلطه ی استعمارگر مقاومت می کنند؟
طبقات خاص اجتماعی و جنسی وجود دارند که دارای رابطه های متفاوت و دسترسی به ابزار تولید و مافع اقتصادی هستند. پرسش این است که کولونیالیسم داخلی چگونه به این مساله پاسخ می دهد؟ و آیا هر پاسخی، یک تلاش قانع کننده برای خلاصه کردن یک وضعیت نیست؟
یک پرسش دیگر: تز ناسیونالیسم داخلی در برابر این ادعا که مساله ی کوردستان و ایران، بیشتر یک توسعه ی نابرابر (دولتی) است چه پاسخی در چارچوب این نظریه خواهد داشت؟
و پرسش پایانی اینکه آیا حاکمیت ایرانی از ترس تحریم می شود و معانی، زندگی اجتماعی، سیاست و تاریخ را تحریف می کند؟
به باور من، بسیاری از این چالش ها که در قالب سوال به آن پرداخته ام در چارچوب تز کولونیالیسم داخلی موجود و آنچه به عنوان رابطه ی استعماری میان کوردستان و ایران ادعا می شود فاقد نیروی لازم برای پاسخگویی متقن است مگر آنکه مدافعان این نظریه به تعریف جدیدتری از این تز اقدام نمایند.
نارکارایی تز کولونیالیسم داخلی؛ دو نمونه ی سریلانکا و کانادا
سریلانکا: مساله ی سریلانکا و تامیل ها اهمیت دارد چون نظریه ی استعمار داخلی نتوانست آنها را به سوی استقلال هدایت کند نه تنها و از سویی دیگر جنبش رهایی بخش ملی آنها را از حرکت انداخت. به باور پژوهشگران کولونیالیسم داخلی بسیج ناسیونالیستی به عنوان نتیجه ی عملکردهای فرهنگی و سیاسی که در زمینه های زمان و مکان و امکان خاص عمل می کنند می بایست مورد حمایت قرار می گرفت و از آن جا که استعمار داخلی نتوانست به سوالات مربوط به ویژگی های روابط دو ملت، و رابطه ی بین دولت و ملت بپردازد ناسیونالیسم در محاق نظریه استعمار داخلی قرار گرفت. (کریستین استوکه و راینت وایت)
کانادا: از زمانی که و رنه لورك در سال ١٩٨٢ اظهار داشتد كه: كبكها چيزي جز “مستعمره داخلي تحت پوشش مردم ديگر” نيستند و پیش از او که “کامیل لورن”در سال ١٩٧٩ استدلال کرد که اقتدار حاکمیت بر کبک به مثابه یک کولونیالیسم داخلی است مساله ی استقلال کبک، از چارچوب خواست صریح حق تعیین سرنوست برای استقلال، دوپاره شد و استقلال این سرزمین وارد یک پروسه ی حقوقی پیچیده شد که اکنون دیوان بین المللی بر اساس همان ادعاها در قالی استعمار درونی، از استقلال طلب های کبک می خواهد که در صورت اثبات نقض سیستماتیک حقوق بشر در کبک، می توانند به کسب استقلال امیدوار باشند. پیش از این زمان و در سال ١٩٧٥، خواست استقلال طلبان کبک به بزرگترین چالش دمکراسی برای کانادا تبدیل شده بود.
سخن پایانی
از سال ١٩٩٠ میلادی تاکنون بیش از ٣٠ کشور جدید به نقشه ی جغرافیای سیاسی جهان افزوده شده است و استقلال هیچ یک از این کشورها بر اساس تز کولونیالیسم یا کولونیالیسم داخلی نبوده است. جالب اینجاست هر هر کیسی هم که بر اساس کولونیالیسم داخلی به جامعه ی بین الملل تقدیم شده است یا به نتیجه نرسیده و یا آنکه به یک قید خود نهاده برای استقلال تبدیل شده است.
همچنان که پیش تر و بر اساس پژوهش های محققان گفته شد تز استعمار داخلی بدون کاربرد مانده است و برای توضیح واقعیت های زندگی سیاسی معاصر بی فایده است. همچنین به دلیل آنکه خاستگاه چپ دارد نمی توان با آن نظام جدید بین المللی را به همراهی با خود واداشت.
فهرست منابع:
Robert K. Thomas, “Colonialism: Classic and internal”, New University Thought (1966)
Alex Callinicos, South Africa Between Reform and Revolution (London: Bookmarks, 1989)
Mervyn Hartwig, “Capitalism and Aborigines: The theory of internal colonialism and its rivals”, in: Ted
Wheelwright and Ken Buckley (eds.), Essays in the Political Economy of Australian Capitalism (Sydney: Australia
& New Zealand Book Company, 1978),
Jack Hicks ,On the Application of Theories of ‘Internal Colonialism’ to Inuit Societies, 2004 )
Patrick D. Anderson, Some critics argue that the Internal Colony Theory is outdated. Here’s why they’re wrong (2019)