هنوز10ساعت از اعلام اسامي کانديداهاي تاييد صلاحيت شده نگذشته بود که فهميدم “آقا” چه نقشه اي، باز، براي اين مردم وامانده کشيده است.
هنوز10ساعت نگذشته بود که نوشتم و نوشتم و نوشتم، نوشتن نه، فرياد مي زدم، ضجه مي زدم، التماس مي کردم:
مراقب باشيد، پروژه را کليد زده اند
خاتمي سازي در راه است
مي خواهند آن ذره ي باقي مانده از کرامت انسان ايراني را هم به “هونم دره” پايين بيفکنند….
و شد آنچه گفته بودم، شد آنچه نوشته بودم
تنهاترين بودن و حقيقت را دانستن، از مرگ هم بدتر است، بدترين هاست.
هيچکس توجه نکرد، هيچکس نشنيد، هيچکس نخواست بشنود و شد آنچه نبايد بشود
مگر مي تواني تنهاترين باشي در اين دنيا و زورت به “صداي امريکا” و “برنامه ي افق” آن هم با هفت پرده ي بي دروپيکرش برسد؟
مگر مي تواني با “بي.بي.سي” و آن مفسرهاي “منم منم” و “بي بي حکيمه هاي سفيداب سرخاب اش” دهان به دهان شوي؟
مگر راديو فردا مي گذارد حتا صدايت به گوش بغل دستي ات برسد؟
مگر مي تواني ادعا کني: آقايان و خانم هاي کارشناس بس کنيد شما همگي در بازي “آقا”، روپا مي زنيد؟
با ته مانده ي توانم باز از تلويزيون هاي خودمان(همان ها که برخي، تلويزيون هاي محلي اش مي نامند و اتفاقا هزار شرف دارند به شاغلامان ابليس) اين بار آرام تر و کم اميدتر گفتم: خطر در راه است، مردم هنوز قابليت بالايي براي فريب خوردن دارند”….
بازهم کسي نشنيد و من مانند اين چند سال، نه چند سال، چند قرني که بر من گذشت، تنها ماندم و تنها و تنها….
حالا مي خواهم بگويم “من متهم مي کنم”
مي خواهم بگويم “شما همگي حمالان شيطان بوديد و نمي دانستيد(چيز ديگري نمي گويم چون هنوز مطمئن نيستم)
مي خواهم بگويم حتي قدرت نداريد پيش بيني کنيد داخل قوطي لپ لپ چه چيزي را براي تان هديه گذاشته اند.
مي خواهم بگويم….
يک پرسش اما همچنان آزارم مي دهد:
چگونه بود که براي يک توافقنامه ميان دو حزب کردستاني، کارتان به پيشگويي و رمل و اسطرلاب کشيده بود و هم داستان با جمهوري اسلامي، فرياد “هيهات منا الذله” سر مي داديد ولي حتا شعورتان نرسيد که همگي نوکران بي جيره مواجب”آقا” شده ايد( شايد هم ….) و داريد آخرين ميخ ها را بر تابوت مردم ايران مي کوبيد؟
مي خواهم بگويم دستان شما آلوده تر از دستان جمهوري اسلامي، قلم هايتان ناپاک تر از شريعتمداري و رسانه هايتان چرکين تر از شبکه ي اول سيما و پرس تي.وي است.
هرچند مي دانم بي آبروتر از آن هستيد که با اين حرف ها، حتي خم به ابرو هم بياوريد. برويد و گورتان را گم کنيد، راه هاي شرافتمندانه تري براي گذران زندگي هست، باور کنيد….
و باز دگربار و هزار باره به ياد داستان “اسکندر” و ارسطو” مي افتم آن دم که شاگرد به استاد نوشت:
“با اين ها چه کنم؟”
و استاد در پاسخ، کوتاه، اما به پهناي تاريخ نوشت:
“دانا را مکش، دانا را مکش، نادان را بر او بگمار، دانا خود کشته شود.”
و قصه ي ما همچنان حکايت همان مرد يخ فروش است که هرچه داد زد کسي نخريد تمام شد…
و قصهی من حکايت همان مرد يخ فروش است که هرچه داد زد کسی نخريد تمام شد….
June 15, 2013
3 Mins Read
454
Views