دربارە قدرت بی قدرتان؛ سیاست های پساتوتالیتر
آمور موندی
به یاد جان پاتوکا
“قدرت بیقدرتها” (اکتبر 1978) در اصل بهعنوان یک قطعه بحث برای یک جلد مقالات مشترک لهستانی چکسلواکی در مورد آزادی و قدرت نوشته شد. همه شرکت کنندگان باید مقاله هاول را دریافت می کردند و سپس به صورت مکتوب به آن پاسخ می دادند. 20 شرکت کننده از هر دو طرف انتخاب شدند اما فقط طرف چکسلواکی تکمیل شد. در همین حال، در می 1979، برخی از مشارکت کنندگان چکسلواکی که اعضای VONS (کمیته دفاع از مظلومان تحت تعقیب) نیز بودند از جمله هاول دستگیر شدند و تصمیم گرفته شد که مشارکت چکسلواکی به طور جداگانه “منتشر” شود.
مقاله هاول تأثیر عمیقی بر اروپای شرقی گذاشته است. در اینجا موضوعی است که “زبیگنیو بوژاک”، یک فعال همبستگی به من گفت: “این مقاله در کارخانه اورسوس در سال 1979 زمانی به دست ما رسید که احساس می کردیم در انتهای راه هستیم. با الهام از KOR [کمیته دفاع کارگران لهستان] ما در طبقه بالای مغازه با هم صحبت می کردیم، با مردم صحبت می کردیم، در جلسات عمومی شرکت می کردیم، سعی می کردیم حقیقت را در مورد کارخانه، کشور و سیاست بگوییم. لحظه ای رسید که مردم فکر می کردند ما دیوانه هستیم، چرا این کار را می کردیم؟ چرا ما چنین خطراتی را می پذیرفتیم؟ با مشاهده هیچ نتیجەای فوری و ملموس، به هدفمندی کاری که انجام می دادیم شک کردیم.
“سپس مقاله هاول آمد. خواندن آن زیربنای نظری فعالیت ما را دوبار به ما بخشید. روحیه ما را حفظ کرد؛ ما تسلیم نشدیم و یک سال بعد – در ماە اوت- مشخص شد که دستگاه حزب و مدیریت کارخانه از ما می ترسیدند. ما اهمیت داشتیم و رتبه و مقام ما را مانند رهبران جنبش می دیدند.
وقتی به پیروزی های همبستگی و منشور 77 نگاه می کنم در آنها تحقق شگفت انگیزی از پیشگویی ها و دانش مندرج در هاول را می بینم.
مقالەترجمه شده توسط پل ویلسون، “قدرت بیقدرتان” چندین بار به زبان انگلیسی منتشر شده است که مهمترین آنها در کتاب “قدرت بیقدرتها: شهروندان علیه دولت در اروپای مرکزی شرقی”، ویرایش شده توسط جان کین، با مقدمه استیون لوکس (لندن) منتشر شده است. (هاچینسون، 1985). این جلد شامل منتخبی از نه مقاله دیگر از مجموعه اصلی چک و اسلواکی است.
—
شبحی اروپای شرقی را فراگرفته است: شبح چیزی که در غرب، “دگراندیشی” نامیده می شود. این شبح از هوا ظاهر نشده است. این یک پیامد طبیعی و اجتناب ناپذیر از مرحله تاریخی کنونی سیستمی است که آزار دهنده است. این نظام در زمانی متولد شد که این نظام، به هزار دلیل، دیگر نمیتواند خود را بر استفاده بدون تقلب، وحشیانه، و خودسرانه قدرت استوار کند و همه موارد عدم انطباق را از بین میبرد. علاوه بر این، این سیستم از نظر سیاسی به حدی متلاشی شده است که عملاً هیچ راهی برای اجرای چنین عدم انطباق در ساختارهای رسمی آن وجود ندارد.
این به اصطلاح دگراندیشان چه کسانی هستند؟
دیدگاه آنها از کجا می آید و چه اهمیتی دارد؟
اهمیت “ابتکارات مستقل” که در آن “مخالفان” با یکدیگر همکاری می کنند چیست و چنین ابتکاراتی چه شانسی برای موفقیت دارند؟
آیا مناسب است از “گراندیشان” به عنوان اپوزیسیون یاد کنیم؟
اگر چنین است دقیقاً چنین مخالفتی در چارچوب این نظام چیست؟
چه کار می کند؟
چه نقشی در جامعه دارد؟
امیدهای آن چیست و بر چه اساسی استوار است؟
آیا این در حیطه قدرت “دگراندیشان” – به عنوان یک مقوله خرده شهروند خارج از تشکیلات قدرت – است که بر جامعه و نظام اجتماعی تأثیر بگذارد؟
آیا آنها واقعاً می توانند چیزی را تغییر دهند؟
من فکر میکنم که بررسی این پرسشها – بررسی پتانسیل “ناتوانها” – فقط میتواند با بررسی ماهیت قدرت در شرایطی که این افراد ناتوان عمل میکنند آغاز شود.
II
نظام ما اغلب بهعنوان یک دیکتاتوری یا بهطور دقیقتر، بهعنوان دیکتاتوری یک بوروکراسی سیاسی بر جامعهای توصیف میشود که دستخوش تسطیح اقتصادی و اجتماعی شده است. من می ترسم که اصطلاح “دیکتاتوری”، صرف نظر از اینکه در غیر این صورت چقدر قابل درک است به جای روشن کردن ماهیت واقعی قدرت در این نظام، تمایل به مبهم کردن دارد. ما معمولاً این اصطلاح را با مفهوم گروه کوچکی از مردم مرتبط میدانیم که به زور، حکومت یک کشور را به دست میگیرند. قدرت آنها آشکارا و با استفاده از ابزار مستقیم قدرت در اختیارشان اعمال می شود و از نظر اجتماعی به راحتی از اکثریتی که بر آنها حکومت می کنند متمایز می شوند. یکی از جنبه های اساسی این مفهوم سنتی یا کلاسیک دیکتاتوری، این فرض موقت، زودگذر و فاقد ریشه تاریخی است. به نظر می رسد وجود آن با زندگی کسانی که آن را تأسیس کرده اند پیوند خورده است. معمولاً از نظر گستردگی و اهمیت محلی است و صرف نظر از ایدئولوژی ای که برای اعطای مشروعیت به خود استفاده می کند قدرت
آن در نهایت از تعداد و قدرت مسلحانه سربازان و پلیس آن ناشی می شود. تهدید اصلی موجودیت آن این است که ممکن است فردی مجهزتر از این نظر ظاهر شود و آن را سرنگون کند.
حتی این نگاه اجمالی بسیار سطحی باید روشن کند که نظامی که در آن زندگی می کنیم با یک دیکتاتوری کلاسیک، اشتراکات بسیار کمی دارد. در وهله اول، سیستم ما به معنای محلی و جغرافیایی محدود نیست بلکه بر یک بلوک بزرگ قدرت تحت کنترل یکی از دو ابرقدرت تسلط دارد. و اگرچه به طور کاملاً طبیعی تعدادی از تغییرات محلی و تاریخی را به نمایش می گذارد دامنه این تغییرات اساساً توسط یک چارچوب واحد و متحد کننده در سراسر بلوک قدرت محدود شده است. نه تنها دیکتاتوری در همه جا بر اساس اصول یکسان است و به یک شکل (یعنی به روشی که توسط ابرقدرت حاکم تکامل یافته است) ساختار یافته است بلکه هر کشوری کاملاً توسط شبکه ای از ابزارهای دستکاری تحت کنترل مرکز ابرقدرت نفوذ کرده است و کاملاً تابع منافع آن است. البته در جهان بنبست برابری هستهای، این شرایط در مقایسه با دیکتاتوریهای کلاسیک، درجه بیسابقهای از ثبات خارجی را به سیستم میبخشد. بسیاری از بحرانهای محلی که در حالت ایزوله منجر به تغییر نظام میشود از طریق مداخله مستقیم نیروهای مسلح بقیه بلوک قابل حل است.
در وهله دوم، اگر یکی از ویژگیهای دیکتاتوریهای کلاسیک فقدان ریشههای تاریخی آنها باشد (اغلب به نظر میرسد که آنها چیزی بیش از فریبهای تاریخی، پیامد تصادفی فرآیندهای اجتماعی تصادفی یا گرایشهای انسانی و اوباش نیستند)، نمیتوان به راحتی در مورد سیستم ما چنین گفت زیرا اگرچه دیکتاتوری ما مدتهاست که خود را کاملاً از جنبشهای اجتماعی مولد آن بیگانه کرده است اما اصالت این جنبشها (و من به جنبشهای پرولتاریایی و سوسیالیستی قرن نوزدهم فکر میکنم) به آن تاریخیت غیرقابل انکاری میدهد. این خاستگاهها پایه محکمی از انواعی را فراهم کردند که میتوانست بر آن بنا گردد تا زمانی که به واقعیت اجتماعی و سیاسی کاملاً جدید امروزی تبدیل شود که به طور جدانشدنی بخشی از ساختار دنیای مدرن شده است. یکی از ویژگیهای آن خاستگاههای تاریخی، درک “صحیح” درگیریهای اجتماعی در دورهای بود که آن جنبشهای اولیه از آن پدید آمدند. این واقعیت که در هسته اصلی این درک “صحیح” تمایلی ژنتیکی نسبت به بیگانگی هیولایی مشخصه توسعه بعدی آن وجود داشت در اینجا ضروری نیست. و به هر حال این عنصر نیز به صورت ارگانیک از اقلیم آن زمان رشد کرده و بنابراین می توان گفت منشاء آن نیز از آنجا بوده است.
یکی از میراث آن درک “صحیح” اولیه، ویژگی سومی است که سیستمهای ما را از دیگر دیکتاتوریهای مدرن متمایز میکند: این ایدئولوژی، دقیقتر، با ساختار منطقیتر، عموماً قابل درک و در اصل، بسیار انعطافپذیر است که در ظرافت و کامل بودن خود فرمان میدهد. آن تقریباً یک دین سکولار شده است. این ترس از پاسخ آماده به هر سوالی است. به سختی می توان آن را فقط تا حدی پذیرفت و پذیرش آن پیامدهای عمیقی برای زندگی انسان دارد. در عصری که یقین های متافیزیکی و وجودی در وضعیت بحرانی قرار دارند، زمانی که مردم از ریشه کنده می شوند و از خود بیگانه می شوند و حس خود را نسبت به معنای این جهان از دست می دهند این ایدئولوژی، ناگزیر از جذابیت هیپنوتیزمی خاصی برخوردار است. برای بشر سرگردان، خانهای ارائه میکند که فوراً در دسترس است: تنها کاری که باید انجام داد این است که آن را بپذیرد. و ناگهان همه چیز یک بار دیگر روشن می شود، زندگی معنای جدیدی پیدا می کند و همه رازها، سوالات بی پاسخ، اضطراب و تنهایی ناپدید می شوند. البته، برای این خانه کم اجاره، هزینه گران می شود؛ بهای آن کنار گذاشتن عقل، وجدان و مسوولیت خود است زیرا یک جنبه اساسی این ایدئولوژی، سپردن عقل و وجدان به مقام بالاتر است. اصل دخیل در اینجا این است که مرکز قدرت با مرکز حقیقت یکسان است. (در مورد ما، ارتباط با تئوکراسی بیزانسی مستقیم است: بالاترین مقام سکولار با بالاترین مقام معنوی یکسان است.) البته این درست است که همه اینها را کنار بگذاریم، ایدئولوژی دیگر تأثیر زیادی بر مردم ندارد، حداقل در درون. بلوک ما (به استثنای روسیه، جایی که ذهنیت رعیت، احترام سرنوشتگرایانه به حاکمان و پذیرش خودکار تمام ادعاهای آنها همچنان حاکم است و با یک میهنپرستی ابرقدرت ترکیب میشود که به طور سنتی منافع امپراتوری را بالاتر از منافع بشریت قرار میدهد.) اما این مهم نیست زیرا ایدئولوژی نقش خود را در سیستم ما به خوبی ایفا می کند (مساله ای که من به آن باز خواهم گشت) دقیقاً به این دلیل که همان چیزی است که هست.
چهارم، تکنیک اعمال قدرت در دیکتاتوری های سنتی، حاوی عنصر ضروری بداهە است. مکانیسمهای اعمال قدرت در اکثر موارد بهطور محکم ثابت نشدهاند و فضای قابلتوجهی برای تصادف و استفاده خودسرانه و بینظم قدرت وجود دارد. از نظر اجتماعی، روانی و جسمی، شرایط برای ابراز نوعی مخالفت همچنان وجود دارد. به طور خلاصه، درزهای زیادی روی سطح وجود دارد که می توانند قبل از اینکه کل ساختار قدرت تثبیت شود از هم جدا شوند. از سوی دیگر، سیستم ما بیش از شصت سال است که در اتحاد جماهیر شوروی و تقریباً سی سال در اروپای شرقی در حال توسعه است. علاوه بر این، بسیاری از ویژگیهای ساختاری دیرینه آن از مطلقگرایی تزاری نشأت میگیرد. از نظر جنبه های فیزیکی قدرت، این منجر به ایجاد سازوکارهای های پیچیده و توسعه یافته ای برای دستکاری مستقیم و غیرمستقیم کل جمعیت شده است که به عنوان یک پایگاه قدرت فیزیکی، چیزی کاملاً جدید را نشان می دهد. در عین حال، فراموش نکنیم که این سیستم توسط مالکیت دولتی و هدایت مرکزی همه ابزارهای تولید، به طور قابل توجهی مؤثرتر می شود. این به ساختار قدرت، یک ظرفیت بیسابقه و غیرقابل کنترل برای سرمایهگذاری روی خود (مثلاً در حوزههای بوروکراسی و پلیس) میدهد و این کار را برای آن ساختار، به عنوان تنها کارفرما، آسانتر میکند تا زندگی روزمره را دستکاری کند.
سرانجام، اگر فضای شور انقلابی، قهرمانی، فداکاری، و خشونت پرحاشیه از هر طرف مشخصه دیکتاتوری های کلاسیک باشد آنگاه آخرین آثار چنین فضایی از بلوک شوروی محو شده است. مدتی است که این بلوک به نوعی محاصره، جدا از بقیه کشورهای توسعه یافته و مصون از فرآیندهایی که در آن رخ می دهد متوقف شده است. برعکس، بلوک شوروی بخشی جدایی ناپذیر از آن جهان بزرگتر است و سرنوشت جهان را به اشتراک می گذارد و شکل می دهد. این به معنای عینی این است که سلسله مراتب ارزشی موجود در کشورهای توسعه یافته غرب، اساساً در جامعه ما ظاهر شده است (دوره طولانی همزیستی با غرب فقط این روند را تسریع کرده است.) به عبارت دیگر آنچه در اینجا هست به سادگی شکل دیگری از جامعه مصرفی و صنعتی است با همه پیامدهای اجتماعی، فکری و روانی همراه آن. بدون در نظر گرفتن این موضوع، درک درست ماهیت قدرت در نظام ما غیرممکن است.
تفاوت عمیق بین سیستم ما – از نظر ماهیت قدرت – و آنچه که ما به طور سنتی از دیکتاتوری می فهمیم تفاوتی که امیدوارم حتی از این مقایسه کاملاً سطحی هم مشخص باشد باعث شده است که من به دنبال واژه ای مناسب برای سیستم خود باشم. برای اهداف این مقاله اگر از این به بعد از آن به عنوان یک سیستم “پسا توتالیتر” یاد کنم کاملاً آگاهم که این شاید دقیقترین اصطلاح نباشد اما نمیتوانم به اصطلاح بهتری فکر کنم. من نمیخواهم با پیشوند “poso” بگویم که سیستم دیگر توتالیتر نیست. برعکس، منظور من این است که توتالیتر است به نحوی که اساساً با دیکتاتوری های کلاسیک متفاوت است، با توتالیتاریسم که ما معمولاً آن را می فهمیم متفاوت است.
با این حال، شرایطی که ذکر کردم تنها دایره ای از عوامل مشروط و نوعی چارچوب پدیدار برای ترکیب واقعی قدرت در نظام پسا توتالیتر را تشکیل می دهند که اکنون سعی خواهم کرد چندین جنبه از آن را شناسایی کنم.
III
مدیر یک مغازه میوه و تره بار در ویترین خود در میان پیاز و هویج شعار “کارگران جهان متحد شوید!” آویختە است. چرا او این کار را می کند؟ او می خواهد چه چیزی را به دنیا منتقل کند؟ آیا او واقعاً مشتاق ایده اتحاد میان کارگران جهان است؟ آیا شور و شوق او آنقدر زیاد است که انگیزه ای سرکوب ناپذیر برای آشنا ساختن مردم با آرمان های خود احساس می کند؟ آیا او واقعاً بیش از یک لحظه فکر کرده است که چگونه ممکن است چنین وحدتی رخ دهد و چه معنایی دارد؟
فکر میکنم با خیال راحت میتوان فرض کرد که اکثریت قاطع مغازهداران هرگز به شعارهایی که در ویترین خود میزنند فکر نمیکنند و از آنها برای بیان نظرات واقعی خود استفاده نمیکنند. آن پوستر به همراه پیاز و هویج از دفتر مرکزی به سبزی فروش ما تحویل داده شد. او همه آنها را پشت شیشە قرار داد فقط به این دلیل که سال ها به این شکل انجام می شد زیرا همه این کار را انجام می دهند، و به این دلیل که باید اینطور باشد. اگر او امتناع کند ممکن است مشکلی پیش بیاید. او را می توان به خاطر نداشتن دکوراسیون مناسب در ویترین سرزنش کرد. حتی ممکن است کسی او را به بی وفایی متهم کند. او این کار را انجام می دهد زیرا اگر می خواهید با زندگی کنار بیایید باید این کارها انجام شود. این یکی از هزاران جزئیاتی است که زندگی نسبتاً آرامی را برای او تضمین می کند که “همگام با جامعه است”، همانطور که می گویند.
بدیهی است که سبزی فروش نسبت به محتوای معنایی شعار موجود در نمایشگاه بی تفاوت است. او این شعار را از هیچ تمایل شخصی برای آشنایی مردم با آرمانی که بیان می کند پشت شیشە مغازە خود قرار نمی دهد. البته این بدان معنا نیست که اقدام او اصلاً انگیزه و اهمیتی ندارد یا این شعار چیزی را به کسی منتقل نمی کند. این شعار واقعاً یک نشانه است و به این ترتیب حاوی پیامی پنهان اما بسیار مشخص است. به صورت کلامی، ممکن است این گونه بیان شود: “من، سبزی فروش XY، اینجا زندگی می کنم و می دانم که باید چه کار کنم. من رفتاری را که از من انتظار می رود انجام می دهم. می توانم وابسته باشم و غیر قابل سرزنش هستم. من مطیع هستم و بنابراین من حق دارم در آرامش رها شوم.” این پیام البته یک مخاطب دارد: در بالا، به مافوق سبزی فروش، و در عین حال سپری است که سبزی فروش را در برابر خبرچین های احتمالی محافظت می کند. بنابراین معنای واقعی این شعار ریشه محکمی در وجود سبزی فروش دارد. این نشان دهنده علایق حیاتی اوست. اما آن علایق حیاتی چیست؟
توجه داشته باشیم: اگر به سبزی فروش دستور داده شده بود که شعار “من می ترسم و بنابراین بی چون و چرا مطیع هستم” را به نمایش بگذارد او تقریباً نسبت به معنایی آن بیتفاوت نبود، حتی اگر این بیانیه حقیقت را منعکس می کرد. برای غلبه بر این عارضه، ابراز وفاداری او باید به شکل نشانه ای باشد که حداقل در سطح متن خود نشان دهنده سطحی از اعتقاد بی غرض باشد. باید به سبزی فروش اجازه دهد گفتن: “چه اشکالی دارد که کارگران جهان متحد شوند؟” بنابراین این علامت به سبزیفروش کمک میکند تا پایههای پایین اطاعتش را از خود پنهان کند. در عین حال، پایه های ضعیف قدرت را پنهان می کند. آنها را در پشت نمای چیزی بلند پنهان می کند و آن چیز، ایدئولوژی است.
ایدئولوژی روشی خاص برای ارتباط با جهان است. این توهم هویت، کرامت و اخلاق را به انسان ها می دهد و در عین حال جدا شدن از آنها را برای آنها آسان تر می کند. به عنوان مخزن چیزی فراشخصی و عینی، مردم را قادر میسازد تا وجدان خود را فریب دهند و موقعیت واقعی و شیوه زندگی ناپسند خود را هم از دنیا و هم از خودشان پنهان کنند. این یک روش بسیار عملی اما در عین حال ظاهراً آبرومندانه برای مشروعیت بخشیدن به آنچه در بالا، پایین و در هر دو طرف است می باشد. به سوی مردم و به سوی خدا است. این حجابی است که انسان ها می توانند وجود سقوط کرده خود، کم اهمیت بودن و سازگاری خود با وضعیت موجود را پشت آن پنهان کنند. بهانه ای است که همه می توانند از آن استفاده کنند، از سبزی فروشی، کسی که ترس خود را از از دست دادن شغل خود را در پس یک علاقه ادعایی به اتحاد کارگران جهان، برای بالاترین مقامی پنهان می کند، که علاقه او به ماندن در قدرت را می توان در عباراتی در مورد خدمت به طبقه کارگر پنهان کرد. بنابراین، کارکرد توجیهی اولیه ایدئولوژی این است که مردم را، هم به عنوان قربانیان و هم به عنوان ستون های نظام پسا توتالیتر، با این توهم مهیا کند که این سیستم با نظم انسانی و نظم جهان هماهنگ است.
هر چه یک دیکتاتوری کوچکتر باشد و جامعه تحت آن توسط مدرنیزاسیون کمتر طبقه بندی شود می توان مستقیماً اراده دیکتاتور را اعمال کرد و خود توجیهی که ایدئولوژی شامل آن می شود. اما هرچه مکانیسمهای قدرت پیچیدهتر میشوند جامعه بزرگتر و طبقهبندیشدهتر میشود و هر چه از نظر تاریخی طولانیتر عمل کردهاند افراد بیشتری باید از بیرون با آنها ارتباط داشته باشند و اهمیت بیشتری به بهانه ایدئولوژیک داده میشود. به عنوان نوعی پل بین رژیم و مردم عمل می کند که از طریق آن رژیم به مردم نزدیک می شود و مردم به رژیم نزدیک می شوند. این توضیح می دهد که چرا ایدئولوژی چنین نقش مهمی در سیستم پسا توتالیتر ایفا می کند.
IV
بین اهداف نظام پسا توتالیتر و اهداف زندگی، پرتگاهی وجود دارد: در حالی که زندگی در ذات خود به سوی کثرت، تنوع، خودسازی مستقل، خود سازماندهی و به طور خلاصه به سوی تحقق اهداف خود حرکت می کند نظام پسا توتالیتر خواهان انطباق، یکنواختی و انضباط است. در حالی که زندگی همواره در تلاش برای ایجاد ساختارهای جدید و غیرمحتمل استق نظام پسا توتالیتر میکوشد تا زندگی را به محتملترین حالتهایش وادار کند. اهداف نظام، اساسی ترین ویژگی آن را آشکار می سازد که درون گرایی است، حرکتی به سوی خود بودن هر چه بیشتر و بدون قید و شرط، به این معنی که شعاع نفوذ آن نیز پیوسته در حال گسترش است. این سیستم تنها تا حدی به مردم خدمت می کند که اطمینان حاصل شود که مردم به آن خدمت خواهند کرد. هر چیزی فراتر از این، یعنی بگوییم هر چیزی که افراد را به تجاوز از نقش های از پیش تعیین شده خود سوق دهد توسط سیستم به عنوان یک حمله به خود تلقی می شود. و از این جهت ناصحیح است: هر مصداق چنین تخطی، نفی واقعی نظام است. بنابراین، می توان گفت که هدف درونی نظام پسا توتالیتر، صرفاً حفظ قدرت در دست یک دسته حاکم نیست آن گونه که در نگاه اول به نظر می رسد. در عوض، پدیده اجتماعی حفظ خود، تابع چیزی بالاتر است، به نوعی اتوماسیون کور که سیستم را به حرکت در می آورد صرف نظر از اینکه افراد در سلسله مراتب قدرت، چه موقعیتی دارند. سیستم آنها را به خودی خود دارای ارزش نمی داند بلکه آنها را فقط به عنوان چیزهایی می داند که برای سوخت و خدمت به این اتوماسیون در نظر گرفته شده اند. به این دلیل، ایدئولوژی در ایجاد پلی از بهانه بین نظام و فرد، ورطه بین اهداف نظام و اهداف زندگی را در بر می گیرد. وانمود می کند که الزامات سیستم از الزامات زندگی ناشی می شود. این دنیایی از ظواهر است که سعی میکند از واقعیت عبور کند.
نظام پسا توتالیتر در هر مرحله، مردم را لمس می کند اما این کار را با دستکش ایدئولوژیک خود انجام می دهد. به همین دلیل است که زندگی در نظام کاملاً با ریا و دروغ آغشته شده است؛ حکومت از طریق بوروکراسی، حکومت مردمی نامیده می شود. طبقه کارگر به نام طبقه کارگر نام برده شده است. انحطاط کامل فرد به عنوان رهایی نهایی او معرفی می شود. محروم کردن مردم از اطلاعات را در دسترس قرار دادن آن می گویند. استفاده از قدرت برای دستکاری، کنترل عمومی قدرت نامیده می شود و سوء استفاده خودسرانه از قدرت را رعایت قوانین قانونی می نامند. سرکوب فرهنگ را توسعه آن می نامند. گسترش نفوذ امپراتوری به عنوان حمایت از ستمدیدگان ارائه می شود. فقدان بیان آزاد به عالی ترین شکل آزادی تبدیل می شود. انتخابات مسخره به عالی ترین شکل دموکراسی تبدیل می شود. ممنوعیت تفکر مستقل به علمی ترین جهان بینی تبدیل می شود. اشغال نظامی تبدیل به کمک برادرانه می شود. چون رژیم اسیر دروغ های خودش است باید همه چیز را جعل کند. گذشته را جعل می کند، حال را جعل می کند و آینده را نیز جعل می کند. آمار را جعل می کند. وانمود می کند که از یک دستگاه پلیس قادر مطلق و غیر اصولی برخوردار نیست. وانمود می کند که به حقوق بشر احترام می گذارد. وانمود می کند که هیچ کس را آزار نمی دهد. وانمود می کند که از هیچ چیز نمی ترسد. وانمود می کند که بە هیچ چیز تظاهر نمی کند.
لازم نیست افراد همه این ابهامات را باور کنند اما باید طوری رفتار کنند که انگار دارند، یا حداقل باید در سکوت، آنها را تحمل کنند، یا با کسانی که با آنها کار می کنند به خوبی کنار بیایند. به همین دلیل اما، آنها باید در یک دروغ زندگی کنند. آنها نیازی به پذیرش دروغ ندارند. همین که زندگی خود را با آن و در آن پذیرفته باشند کافی است زیرا با همین واقعیت، افراد سیستم را تأیید می کنند، سیستم را تکمیل می کنند، سیستم را می سازند، آنها اکنون سیستم هستند.
V
دیدیم که معنای واقعی شعار سبزه فروش ربطی به آنچه در متن شعار در واقع می گوید ندارد. با این حال، این معنای واقعی کاملاً واضح و به طور کلی قابل درک است، زیرا این رمز بسیار آشناست: سبزی فروش وفاداری خود را اعلام می کند (و اگر قرار است اعلامیه او پذیرفته شود کاری نمی تواند انجام دهد) به تنها راهی که رژیم قادر به شنیدن آن است. یعنی با پذیرش آیین مقرر، با پذیرش ظواهر به عنوان واقعیت، با پذیرفتن قواعد داده شده بازی. با انجام این کار، با این حال، او خود به یک بازیکن در بازی تبدیل شده است بنابراین امکان ادامه بازی، وجود آن در وهله اول را فراهم می کند.
اگر ایدئولوژی در ابتدا پلی بین سیستم و فرد به عنوان یک فرد بود لحظه ای که او بر روی این پل قدم می گذارد در عین حال پلی بین سیستم و فرد به عنوان جزئی از سیستم می شود. به این معنا که اگر ایدئولوژی در اصل (با اعمال ظاهری) با بهانهگیری روانی، تشکیل قدرت را تسهیل میکرد از لحظهای که آن بهانه پذیرفته شد درون قدرت را تشکیل میدهد و
جزء فعال آن قدرت میشود. به عنوان ابزار اصلی ارتباط آیینی در درون نظام قدرت شروع به کار می کند.
کل ساختار قدرت (و قبلاً در مورد مفصل بندی فیزیکی آن بحث کردیم) به هیچ وجه نمی توانست وجود داشته باشد اگر نظم متافیزیکی خاصی وجود نداشت که همه اجزای آن را به هم پیوند می داد، آنها را به هم متصل می کرد و آنها را تابع روش یکسانی برای پاسخگویی می کرد و عملکرد ترکیبی را تأمین می کرد. همه این مولفه ها با قواعد بازی، یعنی با مقررات، محدودیت ها و قانونی خاص. این نظم متافیزیکی برای کل ساختار قدرت، اساسی و استاندارد است. سیستم ارتباطی، خود را یکپارچه می کند و تبادل و انتقال داخلی اطلاعات و دستورالعمل ها را ممکن می سازد. این بیشتر شبیه مجموعه ای از علائم راهنمایی و رانندگی است که به فرآیند، شکل و ساختار می دهد. این نظم متافیزیکی انسجام درونی ساختار قدرت توتالیتر را تضمین می کند. این چسبی است که آن را به هم نگه می دارد، اصل اتصال آن، ابزار نظم و انضباط آن است. بدون این چسب، ساختار به عنوان یک ساختار توتالیتر ناپدید می شود. این به اتم های منفرد متلاشی می شود که با هرج و مرج با یکدیگر در منافع و تمایلات خاص تنظیم نشده خود برخورد می کنند. تمام هرم قدرت توتالیتر، محروم از عنصری که آن را به هم پیوند میدهد، در نوعی انفجار مادی به خودی خود فرو میپاشد.
به عنوان تفسیر واقعیت توسط ساختار قدرت، ایدئولوژی همیشه در نهایت، تابع منافع ساختار است. بنابراین، تمایل طبیعی دارد که خود را از واقعیت رها کند، دنیایی از ظواهر خلق کند، و تبدیل به تشریفات شود. در جوامعی که رقابت عمومی بر سر قدرت و در نتیجه کنترل عمومی بر آن قدرت وجود دارد به طور کاملاً طبیعی کنترل عمومی بر نحوه مشروعیت بخشیدن به خود قدرت از نظر ایدئولوژیک نیز وجود دارد. در نتیجه، در چنین شرایطی همیشه اصلاحات معینی وجود دارد که عملاً ایدئولوژی را از کنار گذاشتن کامل واقعیت باز می دارد. با این حال، تحت تمامیت خواهی، این اصلاحات ناپدید می شوند، و بنابراین هیچ چیزی نمی تواند مانع از حذف هر چه بیشتر ایدئولوژی از واقعیت شود، و به تدریج به آنچه قبلاً در سیستم پسا توتالیتر تبدیل شده است تبدیل شود:
با این حال، همانطور که دیدیم ایدئولوژی همزمان به یک جزء مهم و فزاینده قدرت تبدیل می شود، ستونی که هم مشروعیت توجیهی و هم انسجام درونی برای آن فراهم می کند. همانطور که این جنبه اهمیت بیشتری پیدا می کند و به تدریج ارتباط خود را با واقعیت از دست می دهد قدرتی عجیب اما بسیار واقعی پیدا می کند. این خود به واقعیت تبدیل میشود، هر چند واقعیتی کاملاً مستقل، واقعیتی که در سطوح معینی (عمدتاً در ساختار قدرت) ممکن است حتی از واقعیت به خودی خود دارای وزن بیشتری باشد. به طور فزاینده ای، فضیلت مندی این آیین مهم تر از واقعیت پنهان در پشت آن می شود. اهمیت پدیده ها دیگر نه از خود پدیده ها، بلکه از جایگاه آنها به عنوان مفاهیم در بافت ایدئولوژیک ناشی می شود. واقعیت نظریه را شکل نمی دهد بلکه برعکس است. بنابراین قدرت به تدریج به ایدئولوژی نزدیکتر می شود تا به واقعیت. قدرت خود را از تئوری می گیرد و کاملاً به آن وابسته می شود. البته این امر ناگزیر به یک نتیجه متناقض منتهی می شود: قدرت به جای تئوری یا بهتر بگوییم ایدئولوژی در خدمت قدرت، شروع به خدمت به ایدئولوژی می کند. انگار ایدئولوژی قدرت را از قدرت گرفته است، انگار که خود دیکتاتور شده است. سپس به نظر می رسد که خود نظریه، خود آیین، خود ایدئولوژی، تصمیماتی می گیرد که بر مردم تأثیر می گذارد و نه برعکس.
اگر ایدئولوژی ضامن اصلی قوام درونی قدرت باشد در عین حال به ضمانت فزاینده ای مهم برای تداوم آن تبدیل می شود. در حالی که جانشینی قدرت در دیکتاتوری کلاسیک همیشه یک امر نسبتاً پیچیده است (مدعیان چیزی ندارند که به ادعاهای خود مشروعیت معقول بدهند، در نتیجه آنها را مجبور می کنند همیشه به رویارویی با قدرت برهنه متوسل شوند)، در سیستم پسا توتالیتر قدرت از شخص منتقل می شود. به شخص، از دسته ای به دسته دیگر، و از نسلی به نسل دیگر به شیوه ای اساساً منظم تر. در انتخاب مدعیان، یک “پادشاه ساز” جدید شرکت می کند: این مشروعیت آیینی است، توانایی تکیه بر آیین، انجام آن و استفاده از آن، اجازه دادن به خود، به عنوان مثال، در بالا بردن آن. طبیعتاً در نظام پسا توتالیتر نیز جنگ قدرت وجود دارد. و بسیاری از آنها بسیار وحشیانه تر از یک جامعه باز هستند، زیرا مبارزه آشکار نیست، توسط قوانین دموکراتیک تنظیم می شود و تحت کنترل عمومی است، بلکه در پشت پرده پنهان است. (به یاد آوردن یک مورد که در آن دبیر اول یک حزب کمونیست حاکم بدون اینکه نیروهای مختلف نظامی و امنیتی حداقل در حالت آماده باش قرار گرفته باشند عوض شده باشد دشوار است.) اما این مبارزه هرگز نمی تواند (همانطور که در سیستم کلاسیک می تواند انجام شود) جوهر
نظام و تداوم آن را تهدید کند. حداکثر ساختار قدرت را متزلزل خواهد کرد، ساختاری که دقیقاً به این دلیل که ماده-ایدئولوژی الزام آور دست نخورده باقی می ماند، به سرعت بهبود می یابد. مهم نیست که چه کسی با چه کسی جایگزین شود، جانشینی تنها در پس زمینه و در چارچوب یک آیین مشترک امکان پذیر است. هرگز نمی توان با انکار آن آیین انجام داد.
با این حال، به دلیل دیکتاتوری این آیین، قدرت به وضوح ناشناس می شود. افراد تقریباً در آیین منحل می شوند. آنها به خود اجازه میدهند که توسط آن غرق شوند و اغلب به نظر میرسد که آیین به تنهایی مردم را از گمنامی به پرتو قدرت میبرد. آیا مشخصه نظام پسا توتالیتر این نیست که در همه سطوح سلسله مراتب قدرت، افراد به طور فزاینده ای توسط افراد بی چهره، عروسک ها، آن دسته های یونیفرم پوش آیین ها و روال های قدرت کنار زده شوند؟
عملکرد خودکار یک ساختار قدرت که به این ترتیب غیرانسانی و ناشناس شده است ویژگی اتوماسیون اساسی این سیستم است. به نظر می رسد که دقیقاً دستورات این اتوماسیون است که افراد فاقد اراده فردی را برای ساختار قدرت انتخاب می کند، که دقیقاً دستور عبارت توخالی است که افرادی را به قدرت فرا می خواند که از عبارات توخالی به عنوان بهترین تضمین برای خودکار بودن نظام پسا توتالیتر ادامه خواهد داشت.
شوروی شناسان غربی اغلب در مورد نقش افراد در نظام پسا توتالیتر مبالغه می کنند و این واقعیت را نادیده می گیرند که شخصیت های حاکم، علیرغم قدرت عظیمی که از طریق ساختار متمرکز قدرت در اختیار دارند اغلب مجریان کور قوانین داخلی خود نظام نیستند. قوانینی که خودشان هرگز نمیتوانند و هرگز انجام نمیدهند. در هر صورت، تجربه بارها و بارها به ما آموخته است که این خودکارسازی، بسیار قدرتمندتر از اراده هر فردی است. و اگر کسی اراده مستقل تری داشته باشد باید آن را پشت یک نقاب ناشناس تشریفاتی پنهان کند تا اصلاً فرصتی برای ورود به سلسله مراتب قدرت داشته باشد. و هنگامی که فرد سرانجام در آنجا جایگاهی را به دست آورد و سعی کرد اراده خود را در آن احساس کند آن اتوماسیون، با اینرسی عظیم خود، دیر یا زود پیروز خواهد شد. و یا فرد توسط ساختار قدرت مانند ارگانیسمی بیگانه بیرون خواهد شد یا مجبور خواهد شد که به تدریج از فردیت خود کناره گیری کند، یک بار دیگر با اتوماتیسم آمیخته شود و خدمتگزار آن شود، تقریباً غیرقابل تشخیص از کسانی که قبل از او و کسانی که پس از او خواهند آمد. . (به عنوان مثال، توسعه Husák یا Gomukka را به یاد بیاوریم.) لزوم پنهان شدن مداوم در پشت مناسک و ارتباط با آنها به این معنی است که حتی اعضای روشنفکر ساختار قدرت نیز اغلب به ایدئولوژی وسواس دارند. آنها هرگز قادر نیستند مستقیماً در ته واقعیت برهنه غوطه ور شوند و همیشه آن را در تحلیل نهایی با شبه واقعیت ایدئولوژیک اشتباه می گیرند. (به نظر من، یکی از دلایلی که رهبری دوبچک کنترل اوضاع را در سال 1968 از دست داد دقیقاً به این دلیل بود.
بنابراین می توان گفت که ایدئولوژی، به عنوان آن ابزار ارتباط درونی که ساختار قدرت انسجام درونی را تضمین می کند در نظام پساتوتالیتر چیزی است که فراتر از جنبه های فیزیکی قدرت است، چیزی که تا حد قابل توجهی بر آن تسلط دارد و بنابراین تمایل دارد تداوم آن را نیز تضمین کند کە یکی از ارکان پایداری بیرونی سیستم است. این ستون اما بر پایه ای بسیار ناپایدار ساخته شده است، بر دروغ بنا شده است، فقط تا زمانی کار می کند که مردم مایل به زندگی در درون دروغ باشند.
VI
چرا سبزی فروش ما مجبور بود وفاداری خود را در ویترین مغازه به نمایش بگذارد؟ آیا او قبلاً آن را به اندازه کافی به شیوه های مختلف داخلی یا نیمه عمومی نشان نداده بود؟ در جلسات اتحادیه کارگری، بالاخره او همیشه آنطور که باید رای می داد. او همیشه در مسابقات مختلف شرکت کرده بود. او مانند یک شهروند خوب در انتخابات رای داد. او حتی “ضد منشور” را امضا کرده بود. علاوه بر همه اینها، چرا باید وفاداری خود را علناً اعلام کند؟ به هر حال، مردمی که از کنار شیشە مغازە او می گذرند مطمئناً برای خواندن این موضوع که به عقیده سبزی فروشان، کارگران جهان باید متحد شوند توقف نخواهند کرد. واقعیت این است که آنها اصلاً شعار را نمی خوانند و می توان حدس زد که حتی آن را نمی بینند. اگر از زنی که جلوی مغازه اش ایستاده بود بپرسید که در ویترین چه دید به نظر بی معنی است که از سبزی فروش بخواهیم وفاداری خود را علنا اعلام کند. اما با این وجود منطقی است. مردم شعار او را نادیده می گیرند زیرا چنین شعارهایی در ویترین مغازه ها، روی تیر چراغ ها، تابلوهای اعلانات، ویترین آپارتمان ها و ساختمان ها نیز دیده می شود. آنها در واقع همه جا هستند. آنها بخشی از چشم انداز زندگی روزمره را تشکیل می
دهند. البته در حالی که آنها جزئیات را نادیده می گیرند مردم کاملاً از آن پانوراما به عنوان یک کل آگاه هستند. و شعار سبزی فروش جز جزئی کوچک در آن پس زمینه عظیم زندگی روزمره چیست؟
سبزیفروش مجبور شد شعار را در ویترین خود بگذارد، نه به این امید که کسی آن را بخواند یا متقاعد شود، بلکه برای اینکە به همراه هزاران شعار دیگر به پانورامایی که همه از آن آگاه هستند کمک کند. این پانوراما البته معنایی پنهانی نیز دارد: به مردم یادآوری میکند که کجا زندگی میکنند و از آنها چه انتظاری میرود. به آنها میگوید که دیگران چه میکنند و به آنها نشان میدهد که اگر نمیخواهند طرد شوند، در انزوا قرار بگیرند، خود را از جامعه بیگانه کنند، قوانین بازی را بشکنند و به خطر بیاندازند، باید چه کار کنند. تخطی کردن بە معنای از دست دادن آرامش و امنیت است.
زنی که شعار سبزیفروش را نادیده گرفته بود شاید ساعتی قبل شعار مشابهی را در راهروی دفتری که در آن کار میکند آویزان کرده باشد. او این کار را کم و بیش بدون فکر انجام داد، درست مانند سبزی فروش ما، و دقیقاً می توانست این کار را انجام دهد زیرا او این کار را در پس زمینه پانورامای کلی و با آگاهی از آن انجام می داد، یعنی در مقابل پس زمینه پانوراما که ویترین سبزی فروشی، بخشی از آن را تشکیل می دهد. وقتی سبزیفروش به دفتر او میرود، متوجه شعار او نیز نمیشود، همانطور که او متوجه شعار سبزی فروش نشد. با این وجود، شعارهای آنها به یکدیگر وابسته است: هر دو با آگاهی از نمای کلی و شاید بتوان گفت تحت دیکته آن به نمایش درآمد. با این حال، هر دو به ایجاد آن پانوراما کمک می کنند، و بنابراین در ایجاد آن دیکته نیز کمک می کنند. سبزی فروش و کارمند اداری هر دو با شرایطی که در آن زندگی می کنند سازگار شده اند اما با این کار به ایجاد این شرایط کمک می کنند. آنها کاری را که انجام میشود، آنچه باید انجام شود، انجام میدهند، اما در عین حال – با همین نشانه – تأیید میکنند که باید در واقع انجام شود. آنها با یک نیاز خاص مطابقت دارند و با این کار خودشان آن نیاز را تداوم می بخشند. از نظر متافیزیکی، بدون شعار سبزی فروش، شعار کارمند اداره نمی توانست وجود داشته باشد و برعکس. هر یک به دیگری پیشنهاد می کند که چیزی تکرار شود و هر یک پیشنهاد دیگری را می پذیرد. بی تفاوتی متقابل آنها به شعارهای یکدیگر فقط یک توهم است: در واقع با به نمایش گذاشتن شعارهای خود، هر یک دیگری را وادار می کند که قواعد بازی را بپذیرد و از این طریق قدرتی را که در وهله اول به شعارها نیاز دارد تایید کند. خیلی ساده، هر کدام به دیگری کمک می کند که مطیع باشد. هر دو در یک سیستم کنترل، اشیا هستند، اما در عین حال سوژه های آن نیز هستند. آنها هر دو قربانی نظام و ابزار آن هستند.
اگر کل یک شهر با شعارهایی آغشته شود که هیچ کس آن را نخواند، از یک سو پیامی است از سوی دبیر منطقه به دبیر منطقه، اما چیزی بیشتر از این است: نمونه کوچکی از اصل خودتمامیت اجتماعی در کار کردن بخشی از ماهیت نظام پسا توتالیتر این است که همه را به دایره قدرت خود می کشاند، نه برای اینکه خود را انسان بشناسند، بلکه هویت انسانی خود را به نفع هویت نظام تسلیم کنند. بنابراین آنها ممکن است عاملان اتوماسیون عمومی سیستم و خدمتگزار اهداف خود تعیین شده آن شوند، از این رو ممکن است در مسوولیت مشترک آن شرکت کنند، بنابراین ممکن است مانند فاوست و مفیستوفل به دام آن کشیده شوند و گرفتار آن شوند. بیشتر از این: آنها ممکن است از طریق مشارکت خود یک هنجار کلی ایجاد کنند و بنابراین، فشار بر هموطنان خود وارد کنند. و علاوه بر این: آنها ممکن است یاد بگیرند که با مشارکت خود راحت باشند، با آن همذات پنداری کنند که گویی چیزی طبیعی و اجتناب ناپذیر است و در نهایت، آنها ممکن است – بدون اصرار خارجی – هر گونه عدم دخالت را به عنوان یک امر غیرعادی تلقی کنند. به عنوان استکبار، به عنوان حمله به خود، به عنوان نوعی ترک جامعه. نظام پسا توتالیتر با کشاندن همه به ساختار قدرت خود، همه را به ابزار یک کلیت متقابل، یعنی خود-کلیت جامعه تبدیل می کند.
اما نه تنها سبزی فروشان، بلکه نخست وزیران، در واقع درگیر بردگی هستند. موقعیتهای مختلف در سلسله مراتب صرفاً درجات مختلفی از مشارکت را ایجاد میکنند: سبزیفروش فقط تا حدی جزئی درگیر است، اما قدرت بسیار کمی نیز دارد. نخست وزیر، طبیعتاً قدرت بیشتری دارد، اما در مقابل، بسیار عمیق تر درگیر است. با این حال، هر دو
غیرآزاد هستند، هر کدام صرفاً به روشی متفاوت. شریک واقعی این دخالت شخص دیگری نیست بلکه خود سیستم است.
موقعیت در سلسله مراتب قدرت، میزان مسوولیت و گناه را تعیین می کند اما به هیچ کس مسوولیت و گناه نامحدود نمی دهد و هیچ کس را به طور کامل تبرئه نمی کند. بنابراین، تضاد بین اهداف زندگی و اهداف نظام، تضاد بین دو اجتماع تعریف شده و جدا از هم نیست. و فقط یک دیدگاه بسیار کلی (و حتی فقط تقریبی) به ما اجازه می دهد که جامعه را به حاکمان و غیر حاکمان تقسیم کنیم. اتفاقاً اینجا یکی از مهم ترین تفاوت های نظام پسا توتالیتر و دیکتاتوری های کلاسیک است که هنوز هم می توان این خط کشاکش را بر اساس طبقه اجتماعی ترسیم کرد. در نظام پسا توتالیتر، این خط بالفعل از هر فرد عبور می کند، زیرا هرکس به شیوه خود هم قربانی و هم حامی نظام است. بنابراین آنچه ما از سیستم درک می کنیم این نیست
این واقعیت که انسان ها این سیستم خودگردان را خلق کرده اند و هر روز می آفرینند که از طریق آن خود را از درونی ترین هویت خود رها می کنند نتیجه یک سوءتفاهم نامفهوم از تاریخ نیست و نه تاریخ به نحوی از ریل خود خارج شده است. همچنین این محصول اراده برتر شیطانی نیست که به دلایل نامعلومی تصمیم گرفته است بخشی از بشریت را به این طریق عذاب دهد. این می تواند اتفاق بیفتد و اتفاق افتاد فقط به این دلیل که بدیهی است در بشریت مدرن گرایش خاصی به ایجاد، یا حداقل تحمل چنین نظامی وجود دارد. بدیهی است که چیزی در انسانها وجود دارد که به این سیستم پاسخ می دهد، چیزی که آنها منعکس می کنند و می پذیرند، چیزی در درون آنها است که هر تلاشی از خود بهتر آنها برای شورش را فلج می کند. انسانها مجبورند در دروغ زندگی کنند اما می توان آنها را مجبور به انجام این کار کرد زیرا آنها در واقع قادر به زندگی در این راه هستند. بنابراین نه تنها نظام بشریت را از خود بیگانه می کند بلکه در عین حال بشریت از خود بیگانه شده از این سیستم به عنوان طرح اصلی غیرارادی خود، به عنوان تصویری منحط از انحطاط خود، به عنوان رکوردی از شکست خود مردم به عنوان فردی حمایت می کند.
اهداف اساسی زندگی به طور طبیعی در هر فردی وجود دارد. در هر کس مقداری اشتیاق به کرامت حق بشریت، برای تمامیت اخلاقی، برای بیان آزادانه وجود و احساس تعالی بر جهان هستی وجود دارد. با این حال، در عین حال، هر فردی به میزان کم و بیش قادر است با زندگی در دروغ کنار بیاید. هر فردی به نحوی تسلیم بی اهمیت جلوه دادن انسانیت ذاتی خود و سودگرایی می شود. در هر کسی تمایلی برای ادغام با جمعیت ناشناس وجود دارد و به راحتی همراه با آن در رودخانه شبه حیات جریان دارد. این بسیار بیشتر از یک تضاد ساده بین دو هویت است. این چیزی به مراتب بدتر است: این یک چالش برای خود مفهوم هویت است.
به عبارتی بسیار ساده میتوان گفت که نظام پسا توتالیتر بر پایههایی بنا شده است که رویارویی تاریخی بین دیکتاتوری و جامعه مصرفکننده بنا شده است. آیا این درست نیست که انطباق فراگیر با دروغ زیستن و گسترش بیدردسر خود-کلیت اجتماعی با عدم تمایل عمومی افراد مصرفگرا به قربانی کردن برخی از قطعیتهای مادی به خاطر تمامیت معنوی و اخلاقی خود ارتباط دارد؟ با تمایل آنها به تسلیم ارزش های بالاتر در مواجهه با وسوسه های بی اهمیت تمدن مدرن؟ با آسیب پذیری آنها در برابر جاذبه های بی تفاوتی توده ای؟ و در اخر، آیا خاکستری و پوچی زندگی در سیستم پسا توتالیتر تنها یک کاریکاتور جدا شده از زندگی مدرن به طور کلی نیست؟ و آیا ما در واقع (اگرچه در ابعاد خارجی تمدن خیلی عقب هستیم) به عنوان نوعی هشدار به غرب و آشکارسازی گرایشات نهفته خودش نمی ایستیم؟
VII
حالا تصور کنیم که یک روز چیزی در سبزی فروش ما به هم می ریزد و او صرفاً برای خشنود کردن خود شعار نمی دهد. او در انتخاباتی که میداند مضحک هستند رای نمیدهد. او شروع می کند به گفتن آنچه واقعاً در جلسات سیاسی فکر می کند. و حتی در خود این قدرت را پیدا می کند که با کسانی که وجدانش به حمایت از آنها فرمان می دهد ابراز همبستگی کند. در این شورش، سبزی فروش از زندگی در دروغ خارج می شود. او این مراسم را رد می کند و قوانین بازی را زیر پا می گذارد. او یک بار دیگر هویت و منزلت سرکوب شده خود را کشف می کند. او به آزادی خود اهمیت مشخصی می دهد. شورش او تلاشی برای زندگی در درون حقیقت است.
این وضعیت دیری نمیپاید. وی از سمت مدیریت مغازه برکنار و به انبار منتقل می شود. حقوق او کاهش می یابد. امیدهای او برای تعطیلات در بلغارستان از بین خواهد رفت. دسترسی فرزندان او به آموزش عالی مورد تهدید قرار خواهد گرفت. مافوقش او را آزار خواهد داد و همکارانش در مورد او تعجب خواهند کرد. اما اکثر کسانی که این تحریم ها را اعمال می کنند، این کار را نه از روی اعتقاد واقعی درونی، بلکه صرفاً تحت فشار شرایط انجام می دهند، همان
شرایطی که زمانی سبزی فروشان را برای نمایش شعارهای رسمی تحت فشار قرار می داد. آنها سبزی فروش را مورد آزار و اذیت قرار می دهند، یا به این دلیل که از آنها انتظار می رود، یا برای نشان دادن وفاداری خود، یا صرفاً به عنوان بخشی از چشم انداز کلی، که آگاهی از این موضوع است که با چنین موقعیت هایی برخورد می شود که در واقع این گونه است. این است که چگونه کارها همیشه انجام می شود، به خصوص اگر کسی به خود مشکوک نشود. بنابراین مجریان اساساً مانند هر کس دیگری رفتار می کنند، کم و بیش: به عنوان اجزای سیستم پسا توتالیتر، به عنوان عوامل اتوماسیون آن، به عنوان ابزارهای کوچک خود-کلیت اجتماعی.
بنابراین ساختار قدرت، از طریق عاملیت کسانی که تحریمها را انجام میدهند، آن اجزای گمنام نظام، سبزیفروش را از دهان خود بیرون میریزد. نظام با حضور بیگانهکنندهاش در مردم، او را به سزای عصیانش خواهد رساند. باید این کار را انجام دهد زیرا منطق خودکار بودن و دفاع از خود آن را دیکته می کند. سبزی فروش یک جرم ساده و فردی مرتکب نشده است که در منحصر به فرد بودن خود جدا شده باشد بلکه چیزی غیرقابل مقایسه جدی تر است. او با زیر پا گذاشتن قوانین بازی، این بازی را به هم ریخته است. او آن را به عنوان یک بازی صرف به نمایش گذاشته است. او دنیای ظواهر، رکن اساسی نظام را در هم شکسته است. او ساختار قدرت را با پاره پاره کردن چیزی که آن را نگه داشته است بر هم زده است. او نشان داده است که دروغ زیستن، دروغ زیستن است. او نمای رفیع نظام را شکسته و پایه های واقعی و پست قدرت را آشکار کرده است. او گفته است که پادشاە برهنه است. و از آنجا که امپراتور در واقع برهنه است اتفاق بسیار خطرناکی رخ داده است: با عمل خود، سبزی فروش، جهان را مورد خطاب قرار داده است. او همه را قادر ساخته است که بە پشت پرده نگاه کنند. او به همه نشان داده است که می توان در درون حقیقت زندگی کرد. زندگی در درون دروغ تنها در صورتی می تواند نظام را تشکیل دهد که جهانی باشد. اصل باید همه چیز را در بر گیرد و در آن نفوذ کند. هیچ شرایطی وجود ندارد که بتواند بر اساس آن با زندگی در حقیقت همراه شود، و بنابراین هرکسی که از خط خارج می شود، اصولاً آن را انکار می کند و آن را به طور کامل تهدید می کند.
این قابل درک است: تا زمانی که ظاهر با واقعیت مواجه نشود، ظاهر نیست. تا زمانی که دروغ زیستن با حقیقت زیستن مواجه نشود دیدگاه مورد نیاز برای افشای دروغگویی آن وجود ندارد. با این حال، به محض اینکه بدیل ظاهر می شود، وجود ظاهر و دروغ زیستن را از نظر چیستی آنها، هم ذات و هم همه جانبه آنها تهدید می کند. و در عین حال، این که این آلترناتیو چقدر فضای بزرگی را اشغال میکند، کاملاً بیاهمیت است: قدرت آن در ویژگیهای فیزیکیاش نیست بلکه در نوری است که بر آن ستونهای سیستم و بر پایههای ناپایدار آن میافکند. به هر حال، سبزی فروش تهدیدی برای سیستم بود نه به دلیل قدرت فیزیکی یا واقعی که داشت بلکه به این دلیل که عمل او فراتر از خودش بود زیرا اطراف آن را روشن می کرد و البته به دلیل عواقب غیر قابل محاسبه آن روشنایی. بنابراین، در نظام پسا توتالیتر، زندگی در درون حقیقت چیزی بیش از یک بعد وجودی صرف (بازگرداندن بشریت به ماهیت ذاتی خود)، یا یک بعد ملایم (افشای واقعیت آنگونه که هست)، یا یک بعد اخلاقی (نمونه دادن به آن) دارد.
این یک بعد سیاسی بدون ابهام نیز دارد. اگر رکن اصلی نظام، دروغ زیستن است جای تعجب نیست که تهدید اساسی برای آن، زندگی در حقیقت است. به همین دلیل است که باید شدیدتر از هر چیز دیگری سرکوب شود چون در یک بعد اخلاقی الگویی برای دیگران است.
در نظام پسا توتالیتر، حقیقت به معنای وسیع کلمه اهمیت بسیار ویژه ای دارد که در زمینه های دیگر ناشناخته است. در این نظام، حقیقت نقشی بسیار بیشتر (و بالاتر از همه، بسیار متفاوت) به عنوان یک عامل قدرت، یا به عنوان یک نیروی سیاسی آشکار ایفا می کند. قدرت حقیقت چگونه عمل می کند؟ حقیقت به عنوان عامل قدرت چگونه کار می کند؟ چگونه می توان قدرت آن را به عنوان قدرت تحقق بخشید؟
VIII
افراد را می توان از خود بیگانه کرد تنها به این دلیل که چیزی برای بیگانگی در آنها وجود دارد. زمینه این تخلف، وجود اصیل آنهاست. بنابراین زندگی در حقیقت مستقیماً در بافت دروغ زیستن تنیده می شود. این جایگزین سرکوب شده است، هدفی اصیل که دروغگویی، پاسخی غیر واقعی به آن است. فقط در این زمینه زندگی کردن با یک دروغ معنا پیدا می کند: به دلیل آنکە پس زمینه وجود دارد. در ریشههای توجیهآمیز خود در نظم انسانی، پاسخی است به چیزی جز تمایل انسان به حقیقت. بنابراین، در زیر سطح منظم زندگی دروغ، سپهر پنهان زندگی در اهداف واقعی خود، از گشودگی پنهان آن به حقیقت، به خواب می رود.
قدرت سیاسی منحصر به فرد، انفجاری و غیرقابل محاسبه زندگی در حقیقت در این واقعیت است که زندگی آشکار در حقیقت، متحدی دارد که مطمئناً نامرئی، اما در همه جا حاضر است: حوزه پنهان. از این حوزه است که زندگی آشکارا در حقیقت رشد می کند. در این حوزه است که صحبت می کند و در آن درک می یابد. اینجاست که پتانسیل ارتباط وجود دارد. اما این مکان پنهان است و بنابراین از منظر قدرت بسیار خطرناک است. تخمیر پیچیده ای که در آن اتفاق می افتد در نیمه تاریکی ادامه می یابد و زمانی که در نهایت به عنوان مجموعه ای از شگفتی های تکان دهنده برای سیستم ظاهر می شود معمولاً پوشاندن آنها به روش معمول خیلی دیر است. بنابراین آنها وضعیتی را ایجاد می کنند که در آن رژیم گیج شده است.
به نظر میرسد که بستر اولیه برای آنچه که در گستردهترین معنای کلمه ممکن است به عنوان یک اپوزیسیون در نظام پسا توتالیتر درک شود زندگی در حقیقت است. رویارویی بین این نیروهای اپوزیسیون و قدرتها، البته، آشکارا شکلی اساساً متفاوت از یک جامعه باز یا یک دیکتاتوری کلاسیک خواهد داشت. در ابتدا، این رویارویی در سطح قدرت واقعی، نهادینه شده و قابل سنجش که بر ابزارهای مختلف قدرت تکیه دارد صورت نمی گیرد بلکه در سطحی کاملاً متفاوت است: سطح آگاهی و وجدان انسانی، سطح وجودی. دامنه مؤثر این قدرت ویژه را نمی توان بر حسب شاگردان، رأی دهندگان یا سربازان سنجید زیرا در ستون پنجم آگاهی اجتماعی قرار دارد. در اهداف پنهان زندگی، در اشتیاق سرکوب شده انسان ها به کرامت و حقوق اساسی، برای تحقق منافع واقعی اجتماعی و سیاسی خود. بنابراین، قدرت آن در قدرت گروه های سیاسی یا اجتماعی بدنام کننده نیست بلکه عمدتاً در قدرت یک پتانسیل است که در سراسر جامعه، از جمله ساختارهای رسمی قدرت آن جامعه پنهان است. بنابراین این قدرت به سربازان خود متکی نیست بلکه به سربازان دشمن متکی است – یعنی به هر کسی که در دروغ زندگی می کند و ممکن است هر لحظه مورد ضرب و شتم قرار گیرد. (حداقل در تئوری) با نیروی حقیقت (یا کسانی که به دلیل تمایل غریزی برای محافظت از موقعیت خود، حداقل ممکن است با آن نیرو سازگار شوند). این یک سلاح باکتریولوژیک است، به اصطلاح، زمانی که شرایط توسط یک غیرنظامی برای خلع سلاح کامل یک لشکر مهیا باشد استفاده می شود. این قدرت در هیچ مبارزه مستقیم برای قدرت شرکت نمی کند بلکه تأثیر خود را در عرصه مبهم خود هستی احساس می کند. با این حال، جنبشهای پنهانی که در آنجا به وجود میآید میتوانند (چه زمانی، کجا، در چه شرایطی و تا چه اندازه پیشبینی آن دشوار است) در چیزی قابل مشاهده باشند: یک کنش یا رویداد سیاسی واقعی، یک جنبش اجتماعی، یک انفجار ناگهانی.
ناآرامی مدنی، درگیری شدید درون یک ساختار قدرت ظاهراً یکپارچه، یا صرفاً یک دگرگونی سرکوبناپذیر در فضای اجتماعی و فکری. و از آنجایی که تمام مشکلات واقعی و مسائل مهم در زیر پوسته ضخیم دروغ پنهان شده است هرگز کاملاً مشخص نیست که آخرین نی چه زمانی خواهد افتاد، یا آن نی چه خواهد بود.
چرا سولژنیتسین از کشور خود رانده شد؟ مسلماً نه به این دلیل که او نماینده واحدی از قدرت واقعی بود، یعنی نه به این دلیل که هیچ یک از نمایندگان رژیم احساس می کردند ممکن است آنها را برکنار کنند و جای آنها را در دولت بگیرند. اخراج سولژنیتسین چیز دیگری بود: تلاشی مذبوحانه برای مسدود کردن چشمه هولناک حقیقت، حقیقتی که ممکن است باعث دگرگونی های غیرقابل محاسبه در آگاهی اجتماعی شود که به نوبه خود ممکن است روزی منجر به خرابی های سیاسی شود که عواقب آن غیرقابل پیش بینی است. و بنابراین، نظام پسا توتالیتر به شیوه ای مشخص رفتار کرد: از یکپارچگی جهان ظواهر دفاع کرد تا از خود دفاع کند. زیرا پوسته ارائه شده توسط زندگی دروغ از چیزهای عجیب و غریب ساخته شده است. تا زمانی که تمام جامعه را به طور هرمی مسدود می کند، به نظر می رسد که از سنگ ساخته شده است.
وقتی از زندگی در حقیقت صحبت میکنم، طبیعتاً فقط محصولات تفکر مفهومی، مانند اعتراض یا نامهای که توسط گروهی از روشنفکران نوشته شده است در ذهنم نیست. این می تواند هر وسیله ای باشد که به وسیله آن یک فرد یا یک گروه قیام کند: از نامه روشنفکران گرفته تا اعتصاب کارگران، از کنسرت راک تا تظاهرات دانشجویی، از امتناع از رای دادن در انتخابات مسخره گرفته تا سخنرانی آشکار. مثلاً در برخی از کنگره های رسمی یا حتی اعتصاب غذا. اگر سرکوب اهداف زندگی یک فرآیند پیچیده است و اگر مبتنی بر دستکاری چند وجهی همه مظاهر زندگی باشد به همین ترتیب، هر بیان آزاد زندگی به طور غیرمستقیم نظام پسا توتالیتر را از نظر سیاسی تهدید می کند، از جمله اشکالی از زندگی. بیانی که در سایر نظام های اجتماعی،
بهار پراگ معمولاً به عنوان درگیری بین دو گروه در سطح قدرت واقعی درک می شود: آنهایی که می خواستند سیستم را همانطور که بود حفظ کنند و کسانی که می خواستند آن را اصلاح کنند. با این حال، اغلب فراموش می شود که این برخورد صرفاً آخرین عمل و پیامد اجتناب ناپذیر یک درام طولانی بود که در ابتدا عمدتاً در تئاتر روح و وجدان جامعه بازی می شد. و اینکه جایی در ابتدای این درام، افرادی بودند که حاضر بودند در درون حقیقت زندگی کنند، حتی زمانی که اوضاع در بدترین حالت خود بود. این افراد نه به قدرت واقعی دسترسی داشتند و نه آرزوی آن را داشتند. حوزه ای که آنها در آن حقیقت زندگی می کردند لزوماً حتی حوزه اندیشه سیاسی هم نبود. آنها میتوانستند شاعر، نقاش، موسیقیدان یا شهروندان عادی باشند که میتوانستند کرامت انسانی خود را حفظ کنند. امروزه به طور طبیعی دشوار است که مشخص کنیم یک عمل یا نگرش خاص چه زمانی و از طریق کدام کانال پنهان و پیچ در پیچ بر یک محیط خاص تأثیر گذاشته است و ردیابی ویروس حقیقت در حالی که به آرامی در بافت زندگی دروغ منتشر می شود و به تدریج باعث از هم پاشیدگی آن می شود. اما یک چیز واضح به نظر می رسد: تلاش برای اصلاحات سیاسی علت بیداری مجدد جامعه نبود بلکه نتیجه نهایی آن بیداری مجدد بود.
فکر میکنم زمان حال نیز در پرتو این تجربه، بهتر قابل درک است. رویارویی بین هزاران چارتیست و نظام پسا توتالیتر از نظر سیاسی ناامید کننده به نظر می رسد. این درست است، البته، اگر از دریچه سنتی نظام سیاسی باز به آن نگاه کنیم، که در آن، به طور طبیعی، هر نیروی سیاسی عمدتاً بر اساس موقعیت هایی که در سطح قدرت واقعی دارد سنجیده می شود. با توجه به این دیدگاه، یک حزب کوچک مطمئناً شانسی نخواهد داشت. با این حال، اگر این تقابل در پس زمینه آنچه در مورد قدرت در نظام پسا توتالیتر می دانیم دیده شود در منظری اساساً متفاوت ظاهر می شود. فعلاً نمی توان با دقت گفت که ظاهر منشور 77، وجود و کارکرد آن در حوزه پنهان چه تأثیری داشته است. و چگونه تلاش منشور برای احیای خودآگاهی مدنی و اعتماد به نفس در آنجا مورد توجه قرار می گیرد. اینکه آیا، چه زمانی و چگونه این سرمایهگذاری در نهایت سود سهام را در قالب تغییرات سیاسی خاص ایجاد میکند، حتی کمتر قابل پیشبینی است. اما این، البته، بخشی از زندگی در حقیقت است. به عنوان یک راه حل وجودی، افراد را به زمین محکم هویت خود باز می گرداند. به عنوان سیاست، آنها را وارد یک بازی شانسی می کند که در آن خطرات، همه یا هیچ هستند. به همین دلیل این کار فقط توسط کسانی انجام می شود که اولی برایشان ارزش دارد که دومی را به خطر بیندازند، یا به این نتیجه رسیده اند که امروز هیچ راه دیگری برای انجام سیاست واقعی در چکسلواکی وجود ندارد. که اتفاقاً همین است: این نتیجه
را فقط کسی میتواند به دست آورد که حاضر نیست هویت انسانی خود را فدای سیاست کند.
هر چه نظام پسا توتالیتر، آلترناتیو رقیب را در سطح قدرت واقعی و نیز هر شکلی از سیاست مستقل از قوانین اتوماسیون خود را به طور کامل ناکام بگذارد مرکز ثقل هر تهدید سیاسی بالقوه به طور قطعی تر به منطقه منتقل می شود. وجودی و ماقبل سیاسی: معمولاً بدون هیچ تلاشی آگاهانه، زندگی در درون حقیقت به یک نقطه عزیمت طبیعی برای همه فعالیتهایی تبدیل میشود که علیه اتوماسیون سیستم عمل میکنند. و حتی اگر چنین فعالیت هایی در نهایت فراتر از حوزه زندگی در حقیقت رشد کنند (به این معنی که به ساختارها، جنبش ها، نهادهای موازی مختلف تبدیل می شوند شروع به فعالیت سیاسی می کنند. آنها فشار واقعی را بر ساختارهای رسمی وارد می کنند و در واقع شروع به تأثیرگذاری معینی بر سطح قدرت واقعی می کنند)، آنها همیشه نشانه مشخص منشأ خود را با خود دارند. بنابراین به نظر من حتی جنبشهای به اصطلاح دگراندیش را نمیتوان بدون در نظر گرفتن این پیشزمینه خاص که از آن سرچشمه میگیرد به درستی درک کرد.
IX
بحران عمیق هویت انسانی ناشی از زندگی در دروغ، بحرانی که به نوبه خود چنین زندگی را ممکن میسازد قطعاً دارای بعد اخلاقی نیز هست. از جمله به عنوان یک بحران اخلاقی عمیق در جامعه ظاهر می شود. فردی که فریفته نظام ارزشی مصرفکننده شده است هویتش در ملغمهای از انباشتههای تمدن تودهای حل شده است و هیچ ریشهای در نظم هستی ندارد، هیچ احساس مسوولیتی در قبال چیزی بالاتر از بقای شخصی خود ندارد. یک فرد بی روحیه است، نظام، وابسته به این بی روحی است، آن را عمیق می کند، در واقع فرافکنی آن به جامعه است.
زندگی در درون حقیقت، به مثابه طغیان بشریت علیه یک موقعیت اجباری، برعکس، تلاشی برای به دست آوردن مجدد کنترل بر احساس مسوولیت خود است. به عبارت دیگر، این به وضوح یک عمل اخلاقی است، نه تنها به این دلیل که فرد باید برای آن هزینه بسیار گزافی بپردازد بلکه اصولاً به این دلیل که خودخواهانه نیست: خطر ممکن است پاداش هایی را در قالب یک بهبود کلی در موقعیت به همراه داشته باشد، یا ممکن است نه. در این رابطه، همانطور که قبلاً گفتم این یک قمار همه یا هیچ است و تصور اینکه یک فرد معقول دست به چنین مسیری بزند دشوار است، صرفاً به این دلیل که فکر می کند فداکاری امروز، فردا پاداش خواهد داشت.
اگر زندگی در درون حقیقت در نظام پسا توتالیتر به بستر اصلی برای ایدههای سیاسی مستقل و بدیل تبدیل شود آنگاه همه ملاحظات در مورد ماهیت و چشمانداز آینده این ایدهها باید لزوماً این بعد اخلاقی را به عنوان یک پدیده سیاسی منعکس کنند. و اگر باور مارکسیستی انقلابی در مورد اخلاق به عنوان محصول “روبنا” هیچ یک از دوستان ما را از درک اهمیت کامل این بعد باز دارد. به زیان خود: وفاداری مضطرب به اصول آن جهان بینی، آنها را از درک درست مکانیسم های نفوذ سیاسی خود باز می دارد.
X
غیرقابل انکار است کە مهم ترین رویداد سیاسی در چکسلواکی آن دوران، ظهور منشور 77 بود. با این حال، فضای معنوی و فکری پیرامون ظهور آن، محصول هیچ رویداد سیاسی فوری نبود. این جو با محاکمه برخی از نوازندگان جوان مرتبط با یک گروه راک به نام “Plastic People of the Universe” ایجاد شد. محاکمه آنها رویارویی دو نیروی سیاسی یا تصور متفاوت نبود بلکه دو تصور متفاوت از زندگی بود. از یک سو، پاکسازی عقیم تشکیلات پسا توتالیتر و از سوی دیگر، جوانان ناشناخته ای که چیزی جز این نمی خواستند که بتوانند در درون حقیقت زندگی کنند، موسیقی مورد علاقه خود را بنوازند، ترانه هایی را مربوط به زندگی خودشان بخوانند، و آزادانه با عزت و شراکت زندگی کنند. این افراد سابقه فعالیت سیاسی در گذشته نداشتند. آنها نه اعضای اپوزیسیون با انگیزه بالا با جاه طلبی های سیاسی بودند و نه سیاستمداران سابق کە از ساختارهای قدرت اخراج شدەاند. به آنها هر فرصتی داده شده بود تا خود را با وضعیت موجود تطبیق دهند، اصول زندگی در دروغ را بپذیرند و در نتیجه از زندگی بدون مزاحمت توسط مقامات لذت ببرند.
٭ این نوشتار، ترجمەای است از:
The Power of the Powerless Vaclav Havel, Amor Mundi, Hannah Arendt Center, 2011