مثل جوجه تیغیها در زمستان شدهایم
مثل جوجه تیغی ها در زمستان شده ایم به “در کنار یکدیگر بودن” نیاز داریم اما نمی توانیم به هم نزدیک شویم چون “خار” داریم…. چنین گفت “فروید”...
مثل جوجه تیغی ها در زمستان شده ایم به “در کنار یکدیگر بودن” نیاز داریم اما نمی توانیم به هم نزدیک شویم چون “خار” داریم…. چنین گفت “فروید”...
دست یافتن به “ترس” مردم پاره پاره کردن ذهن ها و روح ها آنگاه که موفق شوی “ترس” را در قلب مردمان یک سرزمین بکاری می توان “آزادی” را از آنان دریغ کرد...
در “سناریوی خونین تضاد” قربانی فقط آنهایی نیستند که رفتند؛ آنها که مانده اند بیشتر نیازمند آرامش اند، ایدئولوژی، خطرناک ترین ایده آل هاست…...
چقدر گفتم با گذاشتن آشغال ها زیر فرش، اتاق تمیز نمی شود چشم داشتی و ندیدی نخواستی ببینی گوش داشتی و نشنیدی نخواستی بشنوی باز هم می گویم با ریختن آشغال ها زیر فرش،...
هنوز هم خواب جنازه می بینم و رشته هایی که همچون ریسمان، پاره می شد آزادی نقطه مقابل زندگی من بود و حس آزادی را تنها می شد در واژگان خیالی یافت راستی! چند درصد از عمرمان...
میان “من” و “خودم”، سایه می افتد ناگفته ناشناخته نیمه هوشیار …. دریافته ام که درنخواهیم یافت و این بال ها دیگر بال پرواز نیستند و این دل ها دیگر عاشق...
در سرزمین من “آینده” موجود نبود، هنوز هم نیست “ما” در شب هایی که نشانی از آینده نداشت قدم می زدیم، هنوز هم قدم می زنیم “زمان” را با ساعت های کهنه،...
پشت دیوارهای آخرین نبرد ایستاده ایم اما ماشه ی اسلحه ی نفرت را به جای دشمن به روی هم می چکانیم “ما” به خون همدیگر تشنه ایم ما به خون همدیگر تشنه...
“اگر هنوز “عاشق” باشیم می توانیم….” آیا توانسته ایم یک هویت جمعی بسازیم؟ آیا توانسته ایم یک آرمان مشترک بسازیم؟ آیا اساسا اعتقادی به پدیده ی مشارکت...